سلام!!
خیلی دلم می خواد بهت بگم پیرزن ولی ...
تو که پیر نیستی ، تو هنوز اول چلچلیته ( این جانب اعتماد به نفس بسیار بالایی دارد)
مهم نیست. دوست دارم بدونم تا حالا چیکار کردی؟ رفتی انگلیس؟ دنیا رو گشتی؟
راستی منو یادت هست؟ من اون زمانی ام که به شدت دوست داشتم جایگاهی که تو در گذشته داشته بودی را داشتم.
( راز و رمز جعبه قفلی روی میز این ارزو را به طور واضح بیان می کند.)
این وبلاگ رو یادته؟
چقدر دلت می خواست فضانورد بشی.
می دانم شدی. اگر در آن کلبه نمناکت تکنولوژی بود
حتما به اینجا سر بزن ...
اصلا انسان ها هنوز توی زمین زندگی می کنند؟ بعد از ماموریتی که از طرف ناسا قبول کردی و به مشتری رفتی چه شد؟
الائم حیات درونش بیشتر از مریخ بود نه؟
تونستی وارد سیاه چاله ها بشی؟ آنطرفش چی بود؟ دنیای موازی قرار داشت نه؟
از اون پیرزن باحالا شدی نه؟
آخ آخ که چقدر دلم می خواد اون صورت چروکیده ات رو ببینم
با موهای جو گندمی ات که مانند خرمنی از پنبه بر روی دوشت ریخته.
آن بافتنی زیبایی که برای خودت میبافی
آن صندلی قدیمی و چوبی ات که همیشه در کنار پنجره ی کوچک کلبه ات در جنگل
آن لباس های زیبایت
راستی آن خانه زیبا را با الیکا ساختی؟
آن خانه با کتاب های زیبا
با کودکان یتیمی که در آنجا پناه برده اند.
می دانم الان خیلی مسن شدی اما هنوز حوصله داری
می دانم با اینکه به کلبه ی کوچکت در جنگل پناه بردی باز هم برای دیدن آن خاطرات قدیمی ات به شهر می روی
می دانم مرا هنوز به یاد داری
از طرف بلا :)