ساک کهنه و کوچکم را بر روی زانو هایم قرار دادم.آنقدر خسته بودم که حتی توجه نکردم چه کسی در کنارم نشست.

قطار آرام شروع به حرکت کرد. دود سفید رنگش از کنار پنجره گذشت و به عقب رفت. سرم را بر شیشه مه گرفته قطار تکیه دادم و چشمانم را آرام بستم.کم کمک داشتم در افکار خود غرق می شدم که صدای غریب شروع به صحبت کرد:

- می دونستید کیف شما هم مثل کیف من هست؟

با تعجب به فردی که کنارم نشسته بود نگریستم. چه ظاهر منحصر به فردی داشت. موهای قرمز رنگ که بافته شده بود و بر روی شانه هایش ریخته بود. کک مک هاتمام صورتش را فرا گرفته بودند و چشمان آبی رنگش آدم را مجذوب خودش می کرد.چرخید و دستش را به سمتم دراز کرد.

- من انه هستم. آن با یه ای ... از دیدنتون بسیار خرسندم. آه که چه روز زیبایی است.

دستم را تند تند تکان می داد.

-راستی اسم شما چی هست؟ به نظرم به این ظاهر زیبایتان بل می خورد. آه شاهزاده بل خواهر ناتنی کوردلیا. چه روز هایی که آنها از یکدیگر بی خبر بودند

اما شکوفه گیلاس آنها را بهم رساند.

چه حرف های قلنبه ای. دختری با آن ظاهر استخوانی و کوچکش بعید می آمد چنین سخنانی را بگوید. کوردلیا که بود؟دخترک که انگار ذهنم را خوانده باشد گفت:

- کوردلیا ... شاهزاده ای با استین های پفی و ردایی زیبا که در کنار پنجره اتاقش پر از شکوفه های گیلاس هست.

چه داستان های شیرینی می بافت. به او گفتم:

- تو واقعا کی هستی؟

- آنه ... آنشرلی. یه یتیم اما الان از خوشحالی می خواهم کل دنیا را بقل بگیرم. بعد از اینکه از دست اون خانواده با 7 تا بچه خلاص شدم الان دارم به جایی میرم که واقعا می خوام. جایی که می تونم کوردلیا باشم.

- خیلی از حرف های قلنبه سلنبه استفاده می کنی!

خنده ای نخودی کرد و گفت:- مردم همیشه بهم میخندن چون از کلمات گنده تو حرف زدنم استفاده میکنم.

ولی وقتی عقاید بزرگ باشن مجبوری از کلمات بزرگ استفاده کنی. مگه نه؟

خواستم سرم را در تایید حرفش تکان بدهم که خیلی آرام سرش را بر روی شانه ام گذاشت و زمزمه وار گقت:

- اگه اون ها هم من رو فقط برای نگهداری بچه هاشون بخواهند چی؟ یا از این قیافه زشت من خوششون نیاد؟ من هیچ وقت نمی تونم لباس صورتی بپوشم این رو می دونستی؟ چون اصلا به یک مو قرمز نمیاد

- چی؟؟ تو خیلی هم زیبایی. تو ... تو منحصر به فردی. لباس صورتی هم حتما تو را زیبا تر می کنه.

انگار از خوشحالی می خواست بال دربیارد.

- راست می گید؟؟ وای از لطف شما بسیار سپاس گذارم. آه امیدوارم آنها هم همین حس رو نسبت به من داشته باشند.

لبخندی به او زدم. چقدر صحبت می کرد. اما همه سخنانش جذاب بود. هر حرفی که می زد یک چیز جدید داشت.ناگهان قطار ایستاد.

زنی از صندلی رو به رویمان بلند شد و رو به آنه گفت:

- رسیدیم آنه.

دلم لرزید. می خواستم ساعت ها بنشینم و به حرف های آن کوچولوی زیبا  گوش کنم. اما او رسیده بود. رسیده بود به آن جایی که 13سال برایش سختی کشیده بود. زندگی اش مانند یک داستان غم انگیز با یک پایان زیبا بود.آنه بلند شد و ساک کوچکش که بند نداشت را به دست گرفت و پیراهن ساده قهوه ای رنگش را تکاند و رو به من تعظیم کرد و گفت:- هم صحبتی با شما برای من افتخار بزرگی بود. روزتون خوشسپس خیلی سرخوش از من دور شد. تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم. انگار داشتند دنیا را به اون می دادند.بر روی صندلی کنار ایستگاه نشست و به من نگاهی انداخت و دستش را با شادی تکان داد.انگار همین چند ساعتی که با او صحبت می کردم مرا به او وابسته کرده بود.قطار از ایستگاه دور شد. دیگر از دیدم خارج شده بود.دوباره سرم را بر روی پنجره گذاشتم و چشمانم را بستم.وقتی بازش کردم بر روی میز چوبی شکلم خوابیده بودم و کتابه آنه در زیر سرم بود.

آنشرلی دختری با موهای قرمز.

 

***********

برگزار شده توسط بلاگردون

با اینکه دعوت نشده بودم اما خیلی جالبه که بتونی دنیایی فرا تر از قصه ها رو داشته باشی