کلمات...به نظرش دنیایی پیچیده دارند. هر کلمه یک حس خاص دارد. دنیایی که پیچیده است.نمی دانست آیا این دنیا برای پدر و مادرش هم همین رنگ و بو را داشت یا اینکه بیشتر از چند حرف که با آنها می توانستند کلمات تکراری بسازند نبود.

اما از نظر او هر چیزی که بخواهد را می تواند با کلمات بسازد.  چیز هایی فرا تر از ذهن. دوست داشت چارچوب ذهنی اش را بشکند و چیز هایی فرا تر از کلمات را ببیند. دوست داشت ببیند که او حاکم کلمات شده است و دارد به دنیای جملات حکومت می کند.

ببینم اما نمی دانست چرا این چارچوب از جنس آهن ساخته شده. آهنی که راضی کردن مادر و پدرش بود.

مادرش چند بار دستش را جلوی صورت او تکان می دهد. سرش را به نشانه نا رضایتی تکان می دهد و می گوید:«جوآن ... نکند دوباره به فکر نویسندگی هستی؟»

جوآن سرش را به نشانه ی منفی تکان می داد و قیافه اش را مانند مادرش ناراضی نشان داد.

مادرش آرام می آید و کنار جوآن می نشیند. با لحنی آرام می گوید:« جوآن می دونم که آرزو های بزرگی داری. اما خودت می دونی....ما اصلا وعضیت مالی خوبی نداریم. من نمی خوام تو هم در آینده هر روز نگران این باشی که نون امروزت را از کجا بیاری. نویسندگی هیچ در آمدی برای تو نداره. من و پدرت خیلی دوست داریم تو توی آینده شغلی مطمئنی تو زمینه ی وکالت یا اقتصاد پیدا کنی تا حداقل مطمئن بشیم که آیندت خیلی بهتر از مائه. دوست نداریم تو هم روزی مجبور بشی به خاطر دلایل مالی جلوی رویا های فرزندانت بایستی.»

می خواست که حرف دلش را بزند. می خواست بگوید که اگر تلاش کند میشود اما می دانست اینبار هم هزار نصیحت نسیبش می شود. سرش را تکان داد و به سمت اتاق کوچکش رفت.

چند برگه از زیر تخت در آورد و به روی زمین ریخت. رویا و هدفش از بچگی آن بود که بتواند یک نویسنده ی محبوب در دنیا بشود. اما حالا باید بخاطر فقر این فکر ها را از ذهنش دور کند.

 اما  نمی توانست. این چیزی بود که در خون هایش در جریان بود. چیزی که او را وادار کرد در شش سالگی کتابی درباره ی یک خرگوش بنویسد. او واقعا توانایی اش را داشت که نویسنده بشود اما نمی توانست.

مداد کوچک و نوک خراشیده اش را روی برگه می گذارد و بی هیچ فکر قبلی می نویسد. هر وقت ناراحت و یا عصبانی بود می نوشت. نوشتن باعث میشد بتواند تمام آن ضعفی را که از موضوعی در وجود خودش حس کرده بود را با کلمات پر کند.

 درباره ی هفت الماس نفرین شده نوشت. نمی دانست چی می شود اما می دانست باید بنویسد. این تنها چیزی بود که در آن مهارت داشت و باید آن را مقدس میشمرد. نه اینکه در گوشه خلوت ذهنش رهایش کند.

روز هایش را با کتاب هایش ور می رفت و شب ها با فکر یک نویسنده بزرگ به خواب می رفت.

برای کتابش زمان گذاشت.

تلاش کرد.

و از این نترسید که نتواند و یا فقیر است.

 تا اینکه کتابش تمام شد. کتابی هیجان انگیز درباره هفت الماس نفرین شده. به خودش افتخار می کرد.

انکه  آنقدر جرعت داشت که از رویاییش دست نکشیده بود ، او را بسیار خوشنود می کرد.

برگه های نا مرتب کتابش را با ذوق زیر بقلش می زند.

 می خواست برود و اولین شاهکار بزرگش را به مادرش نشان بدهد. یک لحظه تردید کرد. اگر کتاب را ببیند ممکن است دوباره چندین ساعت بنشیند و برایش از این بگویند که این کار را رها کند و تمرکزش را بر روی درسش بگذارد.

ترسش بر هدفش غلبه کرد. او باز هم داشت از ترس هایش شکست می خورد.

رویش را از در بر می گرداند و به پنجره ی کوچکی که در کنار اتاقش قرار داشت خیره میشود.

انعکاس چهره اش در آن توجهش را جلب می کند.

 موهای طلایی رنگش را مرتب می کند و قیافه ای شبیه به کسانی که می خواهند مصاحبه بکنند به خود می گیرد.

 انگار کسی در جلویش ایستاده و می گوید:«خانم جوآن رولینگ. همان طور که می دانید کتاب شما پر فروش ترین کتاب سال شده است.چه حسی نسبت به این اتفاق دارید؟»

 لبخندی شیرین و دل انگیز به لب می آورد و می گوید:«خب...صد در صد خیلی خوشحالم.واقعا خیلی خوشحالم از اینکه این کتاب را در 11 سالگی ام نوشته ام.» و بعد قیافه ی آن مرد را در ذهنم تجسم می کند که چقدر حیرت زده می شود و می گوید:«این واقعا بی نظیره. باورم نمی شه که همچین اثر فوق العاده ای را یک بچه ی 11 ساله خلق کرده باشد. بهتون تبریک میگم......اما چرا در همان سن این کتاب را منتشر نکردید؟»

تا این جمله از ذهنش می گذرد باران با شدت زیاد شروع به کوبیدن بر روی شیروانی پوسیده و پنجره ها می کند و تصویرش را از شیشه محو می کند.

اما او همین الان تصمیم اش را گرفته بود. قوی و محکم تر از هر لحظه دیگر از زندگی اش.

او از لحظه ای که اولین کتابش را نوشته بود و مادرش از او تعریف کرد آن شوق نویسندگی در او بر انگیخته شد.

برای نخستین بار یکی از دوستانش به نام سین او را بسیار تشویق کرد و به او گفت که باید یک روز نویسنده ی بزرگی شود. سین یک اتومبیل فورد قدیمی داشت که جوآن را بسیار ترغیب می کرد.

 قرار بود یک نویسنده ی بزرگ شود و هیچ کس نمی توانست جلویش را بگیرد. چون به طور قاطعانه می خواست. همه عواقبش را خودش می پذیرفت.

او بالاخره توانسته بود به دانشگاه برود. در ازمون ورودی دانشگاه آکسفورد در رشته ادبیات شرکت کرد. اما قبول نشد. او به پیشنهاد خانواده اش به دانشگاه اکستر انگلستان شروع به تحصیل در رشته ادبیات فرانسه کرد.

رویای نویسنده شدن هر سالی که بزرگ تر میشد در اون کمتر میشد. او حالا در سازمان عفو بین‌الملل به‌عنوان مترجم و منشی مشغول به کار شده بود. دیگر خبری از جوآن نویسنده نبود.

پس از دلبستن به یک روزنامه‌نگار پرتغالی دیگر نمی توانست خودش را بیاید. او حالا ازدواج کرده بود. بدون آنکه بنویسد.

زندگی اش خوب بود اما همسرش نه. همسرش هیچگاه با او رفتار خوبی نداشت. به اصتلاحی شاهزاده سوار بر اسب رویا هایش حالا او را رنج می داد. همین طور مرگ مادرش او را پیش از پیش افسرده می کرد.

او مادری تنها شده بود که مجبور بود خرج فرزندش را از طریق کمک های خیریه بگیرد.

آن رویای قدیمی اش در اعماق ذهنش دفن شده بود. او هیچ پولی نداشت. درست مانند حرف هایی که مادرش به او میزد.

وضعیت روحی اش بسیار نا مساعد بود. این دوران تلخ در زندگی اش داشت او را بسیار رنج می داد. آه جوآن بیچاره کاشکی کودکی پاکت را به یاد می آوردی ... زمانی را که می خواستی نویسنده شوی.

روزی دست جسیکا دخترش را گرفت. با خود فکر می کرد شاید اگر به شهر دیگری برود حالش خوب میشود اما او بی پول بود و این بی پولی همه جا به همراهش می آمد.

اما داشت کم کم آن رویای دفن شده در اعماق قلبش را پیدا می کرد. دوباره قلمش را برداشت تا مثل قدیم حفره های قلبش را با کلمات پر کند.

از روزی که در قطار منچستر به لندن بود توانست رویایش را از خاک در بیاورد.

قطار 4 ساعت تاخیر داشت. سکو پر از همهمه و غر شده بود اما جوآن در گوشه ای چمپاته زده بود و فکر می کرد.

به پسرکی که جادوگر بود اما نمی دانست و با یک قطار جادویی راهی یک مدرسه جادویی میشود.

اما برای این خانم قضیه فرق داشت… ایده‌ای به ذهنش رسید. خلاقیت جوآن شکوفا شد. در تمام این 4 ساعت ایده‌اش را پرورش داد. وقتی به خانه رسید، به‌جای اینکه مستقیماً به سمت رختخواب برود، پشت میزش نشست و ایده‌اش را روی کاغذ ریخت.

تمام موجوداتش را از زندگی اش ساخت. آن فورد قدیمی سین شد ماشین پرنده خانواده مو قرمز ویزلی

آن دیوانه ساز ها شدن روز های نا امیدی رولینگ

مادر هری شد مادر خودش.

در ایستگاه قطار هیچ خودکار و یا مدادی نداشت و می ترسید که از کسی قرض کند.

شب ها جسیکا را می خواباند و به کافه محله شان می رفت تا بر روی کتابش تمرکز کند.

او داشت باز هم به همان جوآن قبلی اش باز می گشت. یک نویسنده. اما این بار او کاملا بزرگ شده بود و می توانست خودش را بالا ببرد و موفق کند.

دوباره امید مانند یک سمفونی بزرگ در قلبش طنین می انداخت. ساعت ها وقتش را پشت میز کوچکش می گذراند. وقتی فصل اول کتابش را به دختر کوچکش داد و چهره مشتاق او را دید امیدش چند برابر شد.

کتابش را به 12 انتشارات بزرگ داد اما همه داستانش را رد می کردند. آخر چه کسی داستام یک پسرک لاغر با عینکی گرد و جادویی را می پذیرفت؟

جوآن برای آخرین امیدش راهی یک انتشارات کوچک شد. وقتی جلوی میز می نشست استرس داشت. اگر این انتشارات هم کتابش را رد می کرد امیدش نا امید میشد.

مر چاقی در جلویش نشست.

« یک پسرک جادویی با علامت صاعقه شکل بر روی پیشونیش؟»

« اوه بله ... در واقع اون صاقعه نیست بلکه ....»

« خودم میدونم. خیلی خب. ما قبول می کنیم کتابت را چاپ کنیم.»

جوآن از خوشحالی نمی دانست چه کاری انجام دهد. دوست داشت فریاد بکشد و از انتهای قلبش خوشحالی بکند.

« اما فقط هزار نسخه از آن.»

باز هم برای جوآن امیدوار کننده بود.

او کتابش را با نام « جوآن رولینگ» امضا می کرد اما انتشارات بلومزبری از او در خواست کرد که کتابش را با نام مستعار« جی کی رولینگ» امضا کند.

شب ها از خوشحالی خوابش نمی برد.

هر روز کتابش داشت پر فروش تر و موفق تر میشد. جوآن داشت یک زن مستقل میشد. او داشت هزینه های زندگی اش را تامین میکرد.

او داشت موفقیت را در رگ هایش حس می کرد.

چیزی نگذشت که کتاب او پدیده ای بزرگ در ادبیات نوجوانان شد. اه ... رویای قلبی اش حالا در واقعیت کنارش بود.

اولین جلد از همان کتابی که هیچ انتشاراتی قبول نمی کرد 120 میلیون نسخه از آن در دنیا فروش رفت.

حتی سالها بعد از اقتباس کتابش فیلمی ساختند.

فیلمی که آن هم انقلابی در سینما به پا کرد. چهارمین فیلم پر فروش جهان شد و برای رولینگ ثروت فراوانی آورد.

او حالا جزو 10 نفر پولدار لندن است و همه از او به نام یک فرد الهام بخش یاد می کنند.

او نترسید ... برای تمام رویاهایش جنگید .

نا امید شد.

خسته شد.

اما نترسید. ادامه داد ...

برای اهدافش جنگید.

او همیشه و همه جا می گه که اگر موانع سر راهش نبود شاید هیچ وقت اتش رسیدن به خواسته اش همراه رو نمیشد.

شاید روزی افکار و شرایطش مانع او میشد ... اما آن دخترک مصاحبه گر درون آینه مه گرفته اتاقش ... حالا در دنیای واقعی داشت لذت زندگی فوق العاده ای که برای خودش ساخته بود را می برد.