دوست داشتم دکتر بشمدیدم همه دارن دکتر میشنخواستم مهندس کامپیوتر بشمدیدم همه دارن میگن تو دختری چه به این کاراگذشت بزرگ شدم.

دیدم خدایا!!چرا هر شغلی که به ذهنم میرسه یک اتفاقی می افته که خراب میشهدفتر کوچکی که همیشه روی طاقچه کوچک خانه مادر بزرگم خاک می خورد را برداشتم

و قلم کم جوهری را که داشتم بر روی آن گذاشتمتازه فهمیدم تمام مدت اشتباه می کردم. از اول باید می نوشتم :)

در این مدت یاد گرفتم ....دیگران فقط می توانند مرا راهنمایی کنندنمی توانند آینده ام را بسازند :)

 

******

 

برگرفته از کامنتی که به استلا داده شد =)