آرام از روی کاناپه ی صورتی رنگش بلند شد. آفتاب زرد رنگ صورت کک مکی اش را نوازش می کردآه روزش رسیده بود.
روز فرستادن نامه ها.
او خیلی خوش شانس بود که می توانست از این رویداد مهم در قرن بهره ببرد.انقدر هیجان زده بود که موهایش به رنگ بنفش در آمده بود. انقدر هیجان زده بود که یادش رفت لباس هایش را بپوشد. با همان شلوارک و تیشرت قرمز رنگش سوار آن دوچرخه گازی اش شد و به راه افتاد.هر قرن کهکشان (ای 671618) جشن نامه ها را برگزار میکرد. خیابان ها پر از گل های رنگ و وارنگ میشد. توی این روز همه خوشحالی می کردند. حتی گابلین های زمخت هم که همیشه از وضع باتلاق ها می نالیدند حالا خوشحال بودند.آنها فرصت داشتند به چند کهکشان آنطرف تر نامه بدهند. می توانستند به خودشان در چند کهکشان آنطرف تر پیغام بدهند.سوفی آنقدر تند می راند که چند باری نزدیک بود چند لپرکان را زیر بگیرد.موهای لخت و کوتاهش که حالا به رنگ بنفش و زرد در آمده بود در میان رقص باد تکان می خورد.طولی نکشید که به صندوق رسید. می خواست اولین نفری باشد که نامه اش را می فرستد. اما مثل اینکه خیلی ها مانند او همین را می خواستند. جلوی سفیه پر از ادم بود. از هر نوعش. حتی آن زرد های گوشه گیرش هم آمده بودند. سوفی خرناسی کشید و دستش را به درون جیب شلوارکش برد تا نامه اش را دوباره بخواند. نکند غلط املایی داشته باشد. نکند آن خودش نامه اش را دور بی اندازد.با کردن دست در جیبش تمام آن خیالات محو شد. نامه ای در جیبش نبود. از شدت عصبانیت موهایش به رنگ آبی دریا در امد. رویش را برگرداند تا برود و نامه اش را از خانه نقلی اش بیاورد اما انگار در همان چند دقیقه دیوار بزرگی از موجودات دیگری که همه منتظر آن بودند تا نامه هایشان را به سفینه بسپارند بسته شده بود.وقت هایی که عصبانی میشد صورتش به قرمزی می رفت و کک مک هایش در برابر قرمزی صورتش ناپدید میشد. چند نفس عمیق کشید. این دفعه را هم از دست می داد. 100 سال قبل هم نتوانست نامه اش را به چند کهکشان آنطرف تر برساند.هر صد سال که او فرصت داشت نامه اش را به چند کهکشان آنطرف تر بدهد دیگر آن فرد قبلی می مرد. تو چند کهکشان آنطرف تر فقط انسان ها زندگی طبیعی خودشون رو داشتند. یعنی دوست سوفی یک انسان بود.در چند کهکشان انطرف تر انسان ها معمولا بیشتر از 100 سال عمر نمی کردند ... سوفی هیچ وقت وقت نمی کررد نامه اش را به دوستش بدهد. دوستش هر صد سال در یک بدن دیگه ظاهر میشد و چون سوفی هیچ وقت به او نامه نداده بود شناسایی اش برای رساندن نامه سخت میشد.او با یک روح دوست بودهمه آنها با یک روح در چند کهکشان آنطرف تر دوست بودند. ارواح هم در چند کهکشان آنطرف تر از یک جسم به یک جسم دیگه مهاجرت می کردند.انقدر سوفی در افکارش نا امیدی هایش غرق شده بود که متوجه نشد به جلوس صف رسیده.سرش را به پایین انداخته بود تا برگردد که الف پشت میز رو به او گفت:« نامه نداری؟»
« داشتم ... البته اگر مثل 5 دفعه قبل یک بلایی به سرش نمی آمد»
سپس موهای قرمز رنگش را به پشت گوشش برد. الف لبخندی زد و برگه و قلمی را بر روی میز گذاشت و گفت:« چرا دوباره نمی نویسی؟»موهای سوفی دوباره بنفش رنگ شد. جیغ بلندی کشید و سریع برگه را گرفت و شروع به نوشتن کرد.اما چه باید می نوشت ؟ او برای آن نامه چندین سال زحمت کشیده بود ...الف دوباره به سوفی نگاهی انداخت و گفت:« واقعیت ها رو بنویس...»سوفی سری تکان داد و با همان قلم روانش هر اتفاقی که در این دنیا می افتاد را نوشت.هر چه که در این 500 سال می خواست به دوستش بگوید.هر چه که به زندگی دیگرش می خواست بگوید :)
پی نوشت : در قرن 23نویسنده ای خبره تمام رکورد های قرن را شکست. او کتابی درباره دنیایی نوشته بود
که در آن انسان ها تنها موجودات زنده اش نیستند و حتی انسان ها هم عادی نیستندالبته اگر ما عادی باشیم. او ادعا می کرد نامه ای را دریافت کرده که از آن الهام گرفته است :)
******
با اجازه از وبلاگ خیالباف و آبی آرام این چالش رو انجام داد
مواقعا دیدن خودت به یک صورت دیگه خیلی جذابهاگر متوجه نشدی
قضیه از چه قراره
یک سر به خیال باف بزنید
با احترام
خودم :)