به طرف چایخانه قدیمی که در آن طرف جاده قرار داشت روانه شد
دانه های برف آرام آرام بر شونه های نحیفش می نشست و کت قدیمی اش را به رنگ سفید خودش در می آورد.
بینی قلمی اش آنقدر قرمز شده بود که انگار می خواست همان لحظه منفجر شود.
آرام در چوبی و کهنه چایخانه را فشار داد.
گرمای مطبوعی از طرف چایخانه به سمت صورتش روانه شد.
دستش را درون جیب پاره اش برد و بر روی یکی از لوکس ترین صندلی های چایخانه نشست و با اقتدار گارسون را صدا زد.
گارسون تا به او رسید یقه اش را گرفت تا او را به بیرون پرتاب کند
دخترک با آرامش گفت :« خوشمزه ترین و ارزون ترین بستنی تون لطفا ... قراره در ازای اون پولش رو پرداخت کنم :) »
گارسون با تعجب به دخترک و لباس ها ژنده اش زل زده بود. هیچ مشتری ای در میانه زمستان بستنی نمی خورد.
دخترک می دانست که گارسون به آن ظاهر آشفته اش زل زده. با احترام رو به گارسون گفت :« میشه لطفاً قیمت خوشمزه ترین بستی های تان را بگید؟؟»
گارسون با بی حوصلگی گفت:« اونی که به ریخت تو بخوره ۵ دلار و ۷ دلار هستند»
دخترک نگاهی به جیب خالی اش انداخت ... دقیقا ۷ دلار داشت
« اگر میشه اون پنج دلاری خوشمزه تون رو بیارید»
گارسون با بی میلی سری تکان داد و رفت و سپس با یک بستی ساده با دانه های شکلات برگشت.
دخترک دستمالی را که روی میز بود بر روی پایش انداخت و آرام آرام بستنی اش را خورد. معلوم بود از هر قاشقی که می خورد لذت تمام می برد.
گارسون تمام مدت ایستاده بود و نگاهش می کرد.
دختر آرام دهانش را با دستمالی که روی پایش بود پاک کرد و به سمت پیشخوان رفت و با تشکر فراوان ۵ دلار را به فردی که پشت پیشخوان بود داد و همان طور که آرام آمده بود ... آرام رفت.
گارسون پوفی کرد و به سمت میز دخترک رفت تا ظرف بستنی اش را جمع کند.
ناگهان یک دو دلاری در کنار ظرف دخترک دید
او برای گارسون دستمزد گذاشته بود :)