با سرعت میان قفسه های فروشگاه می دویدم .
چیزی به کریسمس نمانده بود و در فروشگاه جای سوزن انداختن نبود.
در قفسه عروسک ها توقف کردم ... می خواستم بهترین و گران ترین عروسک را برای برادر زاده عزیزم بخرم.
در انتهای بخش عروسک ها پسر کوچکی ایستاده بود و مو های طلایی رنگ عروسکی زیبا را نوازش می کرد.
نا خود آگاه به سمت پسرک مجذوب شدم. کمتر پسرانی با چنین عروسک های دخترانه ای بازی می کردند.
رو به پسرک گفتم:« چه عروسک زیبایی .. آن را برای چه کسی می خواهی؟»
پسرک با غمی مشهود در صدایش گفت:« آن را برای خواهرم می خواهم ... اون همیشه آرزو داشت که این عروسک را کنار خود داشته باشد ... پدرم میگوید مادرم هم تا چند وقت دیگر به پیش او می رود ... می خواهم عروسک را بخرم و به مادرم بدهم تا آن را برایش ببرد. »
« چرا خودت نمیبری؟»
« پدرم می گوید من نمی توانم به جایی که خواهرم رفته بروم ... آخر او در کنار خداست.»
ناگهان قلبم به درد آمد. پسرک بیچاره
با غم به پول هایش نگاه کرد و گفت:« عمه جانم می گوید این پول ها برای خریدن این عروسک کم است»
بدون جلب توجه پسرک مقداری پول را از جیبم در آوردم و بدون اینکه پسرک بفهمد به او گفتم:« می خواهی من برایت پول هایت را بشمارم؟»
« چند بار شمرده ام .. فایده ای ندارد.»
و سپس با بی میلی پول هایش را به دست هایم داد. یواشکی پول هایی را که از جیبم در آورده بودم را میان پول هایش جا دادم و با خوشحالی رو به پسرک گفتم:« پسر جون این خیلی هم زیاد است.»
پسرک فریادی از خوشحالی کشید و گفت:« یعنی می توانم برایش یک شاخه رز سفید هم بگیرم؟؟»
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم
پسرک جیغ بلندی کشید و به سمت عمه اش که آن طرف قفسه ها بود دوید.
صدای جیغ و فریادش را می شنیدم که آنچنان با هیجان برای عمه اش تعریف میکرد و عروسک را با عشق به آغوش می کشید.
دو روز بعدش در خیابان یک روزنامه خریدم. در تیتر سومش خبری دردناک را نوشته بود :
راننده ای ناشی مادر و دختری را زیر گرفت
دخترک در جا جان داد و حال مادر وخیم اعلام شده بود ... طبق گفته پزشکی قانونی مادر دخترک نیز جان باخته
سپس آدرسی را در زیر خبر درج کرده بودند
از روی کنجکاوی فردای همان روز به کلیسایی که در آن تشیع جنازه برگزار میشد رفتم.
با دیدن صحنه پیش رویم قلبم ناگهان انگار صد تکه شد
عروسکی با موهای بور با یک شاخه رز سفید بر روی تابوت بود :)
برگرفته از نشان لیاقت عشق
با کمی تغییر :)