روزی روزگاری در جزیره ای تمام احساسات در کنار هم زندگی میکردند ...
روزی آنقدر باران آمد که جزیره داشت در زیر آب غرق می شد.
هر یک از احساسات به یک نحوی داشتند جزیره را ترک میکردند اما عشق تنها مانده بود. اون هیچ وسیله ای برای ترک جزیره نداشت.
رو به غرور کرد و گفت:« به من کمک کن و مرا نجات بده »
غرور با همان لحن سنگینش گفت:« نه تو کشتی من را سنگین میکنی .» و بدون اعتنا به عشق جزیره در حال غرق را ترک کرده.
عشق با نگرانی به دور و برش می نگریست ... غم را دید که داشت آرام در دریا شنا میکرد. عشق فریاد زد
:« غم می تونی به من کمک کنی و مرا نجات دهی؟»
غم با ناراحتی گفت:« عشق، من آنقدر غمگینم که جایی برای تو ندارم.»
عشق شادی را صدا زد اما او آنقدر در خوشحالی اش غرق شده بود که حتی صدای عشق را نشنید.
عشق دیگر تا امید شده بود که صدایی خسته و کهن در گوشش طنین انداخت:« عشق من تورا با خود خواهم برد.»
عشق از سر خوشحالی حتی نگاه نکرد کدام ناجی مهربانی او را نجات داده.
وقتی به ساحل رسیدند عشق تازه متوجه شد که نمی داند چه کسی او را نجات داده از ساحل پرسید:« او چه فرد مهربانی بود که مرا نجات داد؟»
ساحل با آرامش گفت:« او زمان بود ... او بهتر از هر فرد دیگری بهای عشق را می داند :)»