سوفی عزیزم

حالا که این نامه را برای تو می نویسم 

زمان به طرز بی رحمی داره سریع می گذره ... شاید از این دنیا خسته شده و می خواد سریع تر تمومش کنه

شاید باورت نشود اما نمی دانم کِی شب میشود

انگار ماه و خورشید با یکدیگر مسابقه دو گذاشته اند 

همه چیز بسیار سریع است

زمان تا الان کم بی رحمی نکرده بود ... نمیگذاشت به عقب برگردیم

نمی گذاشت جبران کنیم

 

حال نمی گذارد در لحظه فکر کنیم

شاید فقط من اینطوری ام

شاید چون آنقدر در رویا های خودم غرق بودم ... حالا که به اطراف می نگرم دیگر نمی توانم 

آن فردی باشم که در رویا هایم بودم

 

احساس میکنم بر خلاف جریان مردم حرکت میکنم 

احساس می کنم در بین 8 میلیون آدم تنها ترینم

احساس میکنم هر فردی که مرا میبیند چپ چپ نگاهم می کند

انگار یک آدم فضایی ام

 

حال که بیشتر فکر می کنم میبینم بزرگ شده ام

اما می دانم نمی خواهم بزرگ شوم

باز هم تقصیر همان زمان است 

اه که چه بی رحم است ..... دنیای رویا هایم را نابود کرد و این جهان واقعی را نشانم داد

 

نمی دانم چرا 

اما گذر زمان برایم آنچنان سریع شده 

که گاهی اوقات احساس می کنم در رویایی عمیق هستم و هیچ کدام از اینها واقعی نیست

احساس میکنم در یکی از همان کابوس های وحشتناکم گیر افتاده ام 

اما همه اینها واقعی است 

 

شاید دوباره به بعد دیگری از ذهنم تبعید شدم:)

 

اه که چقدر بزرگی ترسناک است 

 

 

با عشق 

از طرف سوفی :)