تنها 4 سال بیشتر نداشتم که نوری در آسمان سیاه شب مرا شگفت زده کرد
مانند دیگر نور هایی بود که در دور و اطرافش قرار داشت ... اما در نگاه من متفاوت بود
ساعت ها بر بالکن می نشستم و با او صحبت می کردم
ارزو هایم را برایش میگفتم. شده بود دفتر خاطرات کوچک من. تمام زندگی ام را می دانست.
او ستاره کوچک من بود.
بعضی شب ها به دیدارم نمی آمد. می دانستم حتما کار های دیگر دارد.
اما گذشت
سالها گذشت
او دیگر به دیدارم نیامد.
اسمان را پی او زیر پا گذاشتم ... اما او هیچ جا نبود.
دیگر فراموشش کرده بودم
دیگر برایم اهمیت نداشت
اما او برگشت . درست در زمانی که نیازش داشتم.
درست در اعماق نا امیدی دوباره چشمکی به من زد.