این پست استلا رو که دیدم انگاری اون لحظات شاد بچگیم یاد اومد. اون لحظاتی که شاید خیلی وقت بود فراموششان کرده بودم.

یاد اون روزهایی افتادم که دامن های بزرگ مامانم رو می پوشیدم و جلوی اینه راه می رفتم و فکر میکردم شاهزاده ی دیزنی ام ( البته لازم به ذکره بعضی اوقات هم این کار رو می کنم ... مگه برگشتن به بچگی عیبه ؟)

یاد اون روزی که می خواستم مثل اون افرادی که توی تلوزیون ادای یوگا رو در می اوردند و کلی شمع در کنارشون روشن می کنن باشم و به خاطرش اتاقم رو سوزوندم ( من رو اینجوری نبینید خیلی احساسی می نویسم در باطن خیلی اتیش میسوزونم.)

یاد اون روزی افتادم که مامانم وقتی حامله بود صندلی رو از زیرش کشیدم و افتاد روی زمین ( هنوز خواهرم زندس)

یاد اون روزی که یک ورق فلزی رو انداختم روی سر نوه عمم ( کاملا تقصیر خودش بود ... می خواست از دیوار بالا نره )

یاد اون روزی که مامانم بهم گفته بود که روی یک برگه ارزو هام رو بنویسم و بزارم زیر بالشت خدا بهم می دش و من ارزو کردم که لباس سیندرلا رو داشته باشم و صبح مامانم اومد و همون رو کنار تختم گذاشت ( نا گفته نمانه که تا کلاس چهارم فکر می کردم واقعا فرشته ها برام اوردن)

یاد اون روز هایی که همه به درخت های توت اویزون می شدیم و خودمون رو به اب و اتیش میزدیم تا یک دونه از اون نرسیده هاش بهمون برسه.

یاد اون روز هایی که مانند سنجاب ها قبل از زمستون همه کتار اون درخت کاج با گِل و کارتون خونه می ساختیم. پسر ها گل ها رو درست می کردند و ما هم می رفتیم برگ جمع می کردیم انگار غذا مون بود و زمستون ها همش اون جا پناه می گرفتیم.

یاد اون روز هایی که همیشه با صورت زخمی به خونه بر میگشتم. 

یاد اون روز هایی که از رخت خواب ها بالا می رفتیم و بعد خودمان را از بالایشان پرت می کردیم احساس می کردیم داریم بانجیجانپینگ بازی می کنیم. 

یاد اون روز هایی که یواشکی با لوازم ارایش مامانم خودم رو ارایش میکردم و خدا می دونه چه شکلی می شدم. 

یاد اون روز هایی که توی اون به اصتلاح جنگل میگشتیم و بدون اینکه کسی بفهمه سریع از اونجا بر میگشتیم. 

یاد اون روز هایی که زیر چشمی عروسک هایم را می پاییدم ببینم کی زنده میشوند تا همان لحظه با اونها صحبت کنم.( البته هنوز هم در تلاشم)

یاد اون روز هایی که کارتون هایم را با همان عروسک های کارتون میدیدم و برای بازی فوق العاده شون در فیلم ازشون تعریف می کردم و بعد از روی مبل ها می پریدیم چون مواد مذاب در زیرشون قرار داشت و موزائیک ها را با یک الگوی مشخص می رفتیم چون باید برای وارد شدن به اتاق و گرفتن اون گنج بزرگ باید این مانع بزرگ را رد می کردیم.  

 

با یک پست

کل جد و آبادم یادم اومد :/