۱۲ مطلب با موضوع «داستانای کوچولو موچولو» ثبت شده است

اما خدا به او باور داشت

در کوچه پس کوچه های این شهر 

شناگری بود که چندین مدال و مقام در جهان داشت. اما اصلا به خدا باور نداشت و منکر وجود او میشد.

شبی به استخری که در آن تمرین میکرد رفت. نور نقره ای ماه استخر را روشن کرده بود. مرد دستی به چراغ استخر نزد و خواست در زیر نور ماه شنا کند. بر بالای سکوی شیرجه رفت و تا دستش را بالا گرفت ناگهان سایه خودش را دید که انگار بر صلیب کشیده شده بود. دلش چنان لرزید که سریع از سکو پایین آمد و برق را روشن کرد. باورش نمیشد. آب استخر برای تعمیر خالی شده بود.

 

 

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Bell
    • سه شنبه ۲۱ بهمن ۹۹

    مسئول خاموشی =)

    همیشه ارزوم این بود ببینم کی اون برق یخچالو روشن میکنه. اصلا خاموش میشه که کسی بخواد روشنش کنه؟

    تمام تلاش هام هم برای فهمیدن این موضوع بی ثمر موند. هیچ وقتی نمی تونستم در یخچال رو به اون حدی برسونم که ببینم چی میشه توش

    یک روز که دوباره داشتم از اون حرکتای خفنم رو روی یخچال پیاده میکردم تا ببینم چی میشه توش بابام اومد بقلم کرد و گفت :« می دونستی توی هر یخچالی یک نفر نشسته که برقارو خاموش روشن میکنه. اون یک ادم خیلی ریزه که تا وقتی ما در رو می بندیم پیداش میشه و برقارو خاموش می کنه تا بخوابه. هر ماه هم برای حقوقش بعضی از غذا های داخل یخچال رو می خوره. اون از روشنایی بدش میاد برای همین برقا رو خاموش میکنه. یک رازی رو می خوام بگم به هیچ کس نگو. اونه که خوراکی های خوشمزه رو میخوره و یا قایمشون میکنه.»

     

    اونم شد دوست من. هر دفعه که در یخچال رو باز می کردم. اروم سلام میکردم و باهاش حرف میزدم. همیشه. 

    تا اون یخچال سوخت از بس که من جلوش می نشستم. اون دوست با وفای من هم رفت و فراموش شد. 

    اما چند وقت پیش خواهر کوچولو همون سوال قدیمی من را از بابام پرسید و همون داستان قدیمی تحویلش داده شده. امیدوارم اون دیگه به موجود داخل یخچال دل نبنده چون من خودم و خودشو هم بفروشم نمی تونیم یخچال بخریم :) 

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۷ بهمن ۹۹

    برای او ...

    شاید چند وقتی است که با تو صحبت نکردم ... شاید کردم اما همون چهار تا حرف همیشگی بوده. خیلی وقته از دلم برات نگفتم

    خیلی وقته برای آن نامه جمع کن نامه تشکر نفرستادم. خودم را با اینکه سرم شلوغ است توجیه می کنم اما ...

    خدایا تو که سرت شلوغ است اما هر لحظه سراپا گوش حرف های مایی

     

    خدایا خجالت میکشم

    که وقتی که زمین خوردم گفتم چرا من اما وقتی بردم نگفتم چرا من

    دیگر  از تو طلب بخشش کنم.

     دیگر خجالت می کشم ازتو خواهش کنم بس که بهم دادی و فقط گفتم شکر و هیچ چیز دیگه ای نگفتم.

     

    خدایا می ترسم...

    می ترسم که دیگر دوستم نداشته باشی.

    از اینکه وقتی نیازمندت باشم نگاهی به من بی اندازی و بگویی : این بنده من نیست !

    از اینکه روزی من رو نخواهی

    از اینکه کنارم نباشی

     

    خدایا شرمنده ام ...

    بخاطر تمام کار های خوبی که می توانستم بکنم اما نکردم

    بخاطر تمام حرف های بدی که می تونستم نزنم ولی زدم

    بخاطر تمام قلب هایی که می تونستم نشکنم اما شکستم.

     

    اما باز هم به تو میرسم

    باز هم برای همه چیز به تو متوصل می شوم

    می دانم تو هم دست رد به سینه ام نمی زنی ... به سینه هیچ کس نمیزنی

    می دانم بدون تو نمی توانم ، اصلا نمی شود

     

    فقط خدایا

    به همه کمک کن ... کمک کن تا بفهمن تو چقدر خوبی :)

  • ۱۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • Sophie B.
    • جمعه ۱۹ دی ۹۹

    ستاره کوچک من :)

     

    تنها 4 سال بیشتر نداشتم که نوری در آسمان سیاه شب مرا شگفت زده کرد 

    مانند دیگر نور هایی بود که در دور و اطرافش قرار داشت ... اما در نگاه من متفاوت بود 

    ساعت ها بر بالکن می نشستم و با او صحبت می کردم

    ارزو هایم را برایش میگفتم. شده بود دفتر خاطرات کوچک من. تمام زندگی ام را می دانست.

    او ستاره کوچک من بود. 

    بعضی شب ها به دیدارم نمی آمد. می دانستم حتما کار های دیگر دارد. 

    اما گذشت

    سالها گذشت

    او دیگر به دیدارم نیامد. 

    اسمان را پی او زیر پا گذاشتم ... اما او هیچ جا نبود. 

    دیگر فراموشش کرده بودم 

    دیگر برایم اهمیت نداشت 

    اما او برگشت . درست در زمانی که نیازش داشتم.

    درست در اعماق نا امیدی دوباره چشمکی به من زد.

  • ۱۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • Sophie B.
    • يكشنبه ۱۴ دی ۹۹

    بهای عشق :)

    روزی روزگاری در جزیره ای تمام احساسات در کنار هم زندگی می‌کردند ...
    روزی آنقدر باران آمد که جزیره داشت در زیر آب غرق می شد.
    هر یک از احساسات به یک نحوی داشتند جزیره را ترک می‌کردند اما عشق تنها مانده بود. اون هیچ وسیله ای برای ترک جزیره نداشت. 
    رو به غرور کرد و گفت:« به من کمک کن و مرا نجات بده »
    غرور با همان لحن سنگینش گفت:« نه تو کشتی من را سنگین می‌کنی .» و بدون اعتنا به عشق جزیره در حال غرق را ترک کرده.
    عشق با نگرانی به دور و برش می نگریست ... غم را دید که داشت آرام در دریا شنا میکرد. عشق فریاد زد
    :« غم می تونی به من کمک کنی و مرا نجات دهی؟»
    غم با ناراحتی گفت:« عشق، من آنقدر غمگینم که جایی برای تو ندارم.»
    عشق شادی را صدا زد اما او آنقدر در خوشحالی اش غرق شده بود که حتی صدای عشق را نشنید. 
    عشق دیگر تا امید شده بود که صدایی خسته و کهن در گوشش طنین انداخت:« عشق من تورا با خود خواهم برد.»
    عشق از سر خوشحالی حتی نگاه نکرد کدام ناجی مهربانی او را نجات داده.
    وقتی به ساحل رسیدند عشق تازه متوجه شد که نمی داند چه کسی او را نجات داده از ساحل پرسید:« او چه فرد مهربانی بود که مرا نجات داد؟»
    ساحل با آرامش گفت:« او زمان بود ... او بهتر از هر فرد دیگری بهای عشق را می داند :)»

  • ۸
  • نظرات [ ۲ ]
    • Sophie B.
    • شنبه ۶ دی ۹۹

    عروسک خواهرم رو با خود ببرد :)

     

    با سرعت میان قفسه های فروشگاه می دویدم .
    چیزی به کریسمس نمانده بود و در فروشگاه جای سوزن انداختن نبود. 
    در قفسه عروسک ها توقف کردم ... می خواستم بهترین و گران ترین عروسک را برای برادر زاده عزیزم بخرم‌.
    در انتهای بخش عروسک ها پسر کوچکی ایستاده بود و مو های طلایی رنگ عروسکی زیبا را نوازش می کرد.
    نا خود آگاه به سمت پسرک مجذوب شدم. کمتر پسرانی با چنین عروسک های دخترانه ای بازی می کردند.
    رو به پسرک گفتم:« چه عروسک زیبایی .. آن را برای چه کسی می خواهی؟»
    پسرک با غمی مشهود در صدایش گفت:« آن را برای خواهرم می خواهم ... اون همیشه آرزو داشت که این عروسک را کنار خود داشته باشد ... پدرم می‌گوید مادرم هم تا چند وقت دیگر به پیش او می رود ... می خواهم عروسک را بخرم و به مادرم بدهم تا آن را برایش ببرد. »
    « چرا خودت نمیبری؟»
    « پدرم می گوید من نمی توانم به جایی که خواهرم رفته بروم ... آخر او در کنار خداست.»

    ناگهان قلبم به درد آمد. پسرک بیچاره
    با غم به پول هایش نگاه کرد و گفت:« عمه جانم می گوید این پول ها برای خریدن این عروسک کم است»
    بدون جلب توجه پسرک مقداری پول را از جیبم در آوردم و بدون اینکه پسرک بفهمد به او گفتم:« می خواهی من برایت پول هایت را بشمارم؟»
    « چند بار شمرده ام .. فایده ای ندارد.»
    و سپس با بی میلی پول هایش را به دست هایم داد. یواشکی پول هایی را که از جیبم در آورده بودم را میان پول هایش جا دادم و با خوشحالی رو به پسرک گفتم:« پسر جون این خیلی هم زیاد است.»
    پسرک فریادی از خوشحالی کشید و گفت:« یعنی می توانم برایش یک شاخه رز سفید هم بگیرم؟؟»
    سرم را به نشانه مثبت تکان دادم 
    پسرک جیغ بلندی کشید و به سمت عمه اش که آن طرف قفسه ها بود دوید.
    صدای جیغ و فریادش را می شنیدم که آنچنان با هیجان برای عمه اش تعریف میکرد و عروسک را با عشق به آغوش می کشید.
    دو روز بعدش در خیابان یک روزنامه خریدم. در تیتر سومش خبری دردناک را نوشته بود : 

    راننده ای ناشی مادر و دختری را زیر گرفت
    دخترک در جا جان داد و حال مادر وخیم اعلام شده بود ... طبق گفته پزشکی قانونی مادر دخترک نیز جان باخته

    سپس آدرسی را در زیر خبر درج کرده بودند 
    از روی کنجکاوی فردای همان روز به کلیسایی که در آن تشیع جنازه برگزار میشد رفتم.
    با دیدن صحنه پیش رویم قلبم ناگهان انگار صد تکه شد
    عروسکی با موهای بور با یک شاخه رز سفید بر روی تابوت بود :)

     

     

     

    برگرفته از نشان لیاقت عشق 

    با کمی تغییر :)

  • ۱۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • Sophie B.
    • پنجشنبه ۴ دی ۹۹

    ساده ترین بستنی لطفاً :)

     

    به طرف چایخانه قدیمی که در آن طرف جاده قرار داشت روانه شد
    دانه های برف آرام آرام بر شونه های نحیفش می نشست و کت قدیمی اش را به رنگ سفید خودش در می آورد.
    بینی قلمی اش آنقدر قرمز شده بود که انگار می خواست همان لحظه منفجر شود. 
    آرام در چوبی و کهنه چایخانه را فشار داد.
    گرمای مطبوعی از طرف چایخانه به سمت صورتش روانه شد.
    دستش را درون جیب پاره اش برد و بر روی یکی از لوکس ترین صندلی های چایخانه نشست و با اقتدار گارسون را صدا زد.
    گارسون تا به او رسید یقه اش را گرفت تا او را به بیرون پرتاب کند 
    دخترک با آرامش گفت :« خوشمزه ترین و ارزون ترین بستنی تون لطفا ... قراره در ازای اون پولش رو پرداخت کنم :) »
    گارسون با تعجب به دخترک و لباس ها ژنده اش زل زده بود. هیچ مشتری ای در میانه زمستان بستنی نمی خورد. 
    دخترک می دانست که گارسون به آن ظاهر آشفته اش زل زده. با احترام رو به گارسون گفت :« میشه لطفاً قیمت خوشمزه ترین بستی های تان را بگید؟؟»
    گارسون با بی حوصلگی گفت:« اونی که به ریخت تو بخوره ۵ دلار و ۷ دلار هستند»
    دخترک نگاهی به جیب خالی اش انداخت ... دقیقا ۷ دلار داشت
    « اگر میشه اون پنج دلاری خوشمزه تون رو بیارید»
    گارسون با بی میلی سری تکان داد و رفت و سپس با یک بستی ساده با دانه های شکلات برگشت.
    دخترک دستمالی را که روی میز بود بر روی پایش انداخت و آرام آرام بستنی اش را خورد. معلوم بود از هر قاشقی که می خورد لذت تمام می برد. 

    گارسون تمام مدت ایستاده بود و نگاهش می کرد. 
    دختر آرام دهانش را با دستمالی که روی پایش بود پاک کرد و به سمت پیشخوان رفت و با تشکر فراوان ۵ دلار را به فردی که پشت پیشخوان بود داد و همان طور که آرام آمده بود ... آرام رفت.


    گارسون پوفی کرد و به سمت میز دخترک رفت تا ظرف بستنی اش را جمع کند. 
    ناگهان یک دو دلاری در کنار ظرف دخترک دید
    او برای گارسون دستمزد گذاشته بود :) 

     

  • ۹
  • نظرات [ ۵ ]
    • Sophie B.
    • پنجشنبه ۴ دی ۹۹

    آن با یک ای

    ساک کهنه و کوچکم را بر روی زانو هایم قرار دادم.آنقدر خسته بودم که حتی توجه نکردم چه کسی در کنارم نشست.

    قطار آرام شروع به حرکت کرد. دود سفید رنگش از کنار پنجره گذشت و به عقب رفت. سرم را بر شیشه مه گرفته قطار تکیه دادم و چشمانم را آرام بستم.کم کمک داشتم در افکار خود غرق می شدم که صدای غریب شروع به صحبت کرد:

    - می دونستید کیف شما هم مثل کیف من هست؟

    با تعجب به فردی که کنارم نشسته بود نگریستم. چه ظاهر منحصر به فردی داشت. موهای قرمز رنگ که بافته شده بود و بر روی شانه هایش ریخته بود. کک مک هاتمام صورتش را فرا گرفته بودند و چشمان آبی رنگش آدم را مجذوب خودش می کرد.چرخید و دستش را به سمتم دراز کرد.

    - من انه هستم. آن با یه ای ... از دیدنتون بسیار خرسندم. آه که چه روز زیبایی است.

    دستم را تند تند تکان می داد.

    -راستی اسم شما چی هست؟ به نظرم به این ظاهر زیبایتان بل می خورد. آه شاهزاده بل خواهر ناتنی کوردلیا. چه روز هایی که آنها از یکدیگر بی خبر بودند

    اما شکوفه گیلاس آنها را بهم رساند.

    چه حرف های قلنبه ای. دختری با آن ظاهر استخوانی و کوچکش بعید می آمد چنین سخنانی را بگوید. کوردلیا که بود؟دخترک که انگار ذهنم را خوانده باشد گفت:

    - کوردلیا ... شاهزاده ای با استین های پفی و ردایی زیبا که در کنار پنجره اتاقش پر از شکوفه های گیلاس هست.

    چه داستان های شیرینی می بافت. به او گفتم:

    - تو واقعا کی هستی؟

    - آنه ... آنشرلی. یه یتیم اما الان از خوشحالی می خواهم کل دنیا را بقل بگیرم. بعد از اینکه از دست اون خانواده با 7 تا بچه خلاص شدم الان دارم به جایی میرم که واقعا می خوام. جایی که می تونم کوردلیا باشم.

    - خیلی از حرف های قلنبه سلنبه استفاده می کنی!

    خنده ای نخودی کرد و گفت:- مردم همیشه بهم میخندن چون از کلمات گنده تو حرف زدنم استفاده میکنم.

    ولی وقتی عقاید بزرگ باشن مجبوری از کلمات بزرگ استفاده کنی. مگه نه؟

    خواستم سرم را در تایید حرفش تکان بدهم که خیلی آرام سرش را بر روی شانه ام گذاشت و زمزمه وار گقت:

    - اگه اون ها هم من رو فقط برای نگهداری بچه هاشون بخواهند چی؟ یا از این قیافه زشت من خوششون نیاد؟ من هیچ وقت نمی تونم لباس صورتی بپوشم این رو می دونستی؟ چون اصلا به یک مو قرمز نمیاد

    - چی؟؟ تو خیلی هم زیبایی. تو ... تو منحصر به فردی. لباس صورتی هم حتما تو را زیبا تر می کنه.

    انگار از خوشحالی می خواست بال دربیارد.

    - راست می گید؟؟ وای از لطف شما بسیار سپاس گذارم. آه امیدوارم آنها هم همین حس رو نسبت به من داشته باشند.

    لبخندی به او زدم. چقدر صحبت می کرد. اما همه سخنانش جذاب بود. هر حرفی که می زد یک چیز جدید داشت.ناگهان قطار ایستاد.

    زنی از صندلی رو به رویمان بلند شد و رو به آنه گفت:

    - رسیدیم آنه.

    دلم لرزید. می خواستم ساعت ها بنشینم و به حرف های آن کوچولوی زیبا  گوش کنم. اما او رسیده بود. رسیده بود به آن جایی که 13سال برایش سختی کشیده بود. زندگی اش مانند یک داستان غم انگیز با یک پایان زیبا بود.آنه بلند شد و ساک کوچکش که بند نداشت را به دست گرفت و پیراهن ساده قهوه ای رنگش را تکاند و رو به من تعظیم کرد و گفت:- هم صحبتی با شما برای من افتخار بزرگی بود. روزتون خوشسپس خیلی سرخوش از من دور شد. تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم. انگار داشتند دنیا را به اون می دادند.بر روی صندلی کنار ایستگاه نشست و به من نگاهی انداخت و دستش را با شادی تکان داد.انگار همین چند ساعتی که با او صحبت می کردم مرا به او وابسته کرده بود.قطار از ایستگاه دور شد. دیگر از دیدم خارج شده بود.دوباره سرم را بر روی پنجره گذاشتم و چشمانم را بستم.وقتی بازش کردم بر روی میز چوبی شکلم خوابیده بودم و کتابه آنه در زیر سرم بود.

    آنشرلی دختری با موهای قرمز.

     

    ***********

    برگزار شده توسط بلاگردون

    با اینکه دعوت نشده بودم اما خیلی جالبه که بتونی دنیایی فرا تر از قصه ها رو داشته باشی

     

     

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹

    هر کس باید راهی رو بره که دوست داره

    دوست داشتم دکتر بشمدیدم همه دارن دکتر میشنخواستم مهندس کامپیوتر بشمدیدم همه دارن میگن تو دختری چه به این کاراگذشت بزرگ شدم.

    دیدم خدایا!!چرا هر شغلی که به ذهنم میرسه یک اتفاقی می افته که خراب میشهدفتر کوچکی که همیشه روی طاقچه کوچک خانه مادر بزرگم خاک می خورد را برداشتم

    و قلم کم جوهری را که داشتم بر روی آن گذاشتمتازه فهمیدم تمام مدت اشتباه می کردم. از اول باید می نوشتم :)

    در این مدت یاد گرفتم ....دیگران فقط می توانند مرا راهنمایی کنندنمی توانند آینده ام را بسازند :)

     

    ******

     

    برگرفته از کامنتی که به استلا داده شد =)

     

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹

    زنی که خودش دنیایش را تغییر داد

    کلمات...به نظرش دنیایی پیچیده دارند. هر کلمه یک حس خاص دارد. دنیایی که پیچیده است.نمی دانست آیا این دنیا برای پدر و مادرش هم همین رنگ و بو را داشت یا اینکه بیشتر از چند حرف که با آنها می توانستند کلمات تکراری بسازند نبود.

    اما از نظر او هر چیزی که بخواهد را می تواند با کلمات بسازد.  چیز هایی فرا تر از ذهن. دوست داشت چارچوب ذهنی اش را بشکند و چیز هایی فرا تر از کلمات را ببیند. دوست داشت ببیند که او حاکم کلمات شده است و دارد به دنیای جملات حکومت می کند.

    ببینم اما نمی دانست چرا این چارچوب از جنس آهن ساخته شده. آهنی که راضی کردن مادر و پدرش بود.

    مادرش چند بار دستش را جلوی صورت او تکان می دهد. سرش را به نشانه نا رضایتی تکان می دهد و می گوید:«جوآن ... نکند دوباره به فکر نویسندگی هستی؟»

    جوآن سرش را به نشانه ی منفی تکان می داد و قیافه اش را مانند مادرش ناراضی نشان داد.

    مادرش آرام می آید و کنار جوآن می نشیند. با لحنی آرام می گوید:« جوآن می دونم که آرزو های بزرگی داری. اما خودت می دونی....ما اصلا وعضیت مالی خوبی نداریم. من نمی خوام تو هم در آینده هر روز نگران این باشی که نون امروزت را از کجا بیاری. نویسندگی هیچ در آمدی برای تو نداره. من و پدرت خیلی دوست داریم تو توی آینده شغلی مطمئنی تو زمینه ی وکالت یا اقتصاد پیدا کنی تا حداقل مطمئن بشیم که آیندت خیلی بهتر از مائه. دوست نداریم تو هم روزی مجبور بشی به خاطر دلایل مالی جلوی رویا های فرزندانت بایستی.»

    می خواست که حرف دلش را بزند. می خواست بگوید که اگر تلاش کند میشود اما می دانست اینبار هم هزار نصیحت نسیبش می شود. سرش را تکان داد و به سمت اتاق کوچکش رفت.

    چند برگه از زیر تخت در آورد و به روی زمین ریخت. رویا و هدفش از بچگی آن بود که بتواند یک نویسنده ی محبوب در دنیا بشود. اما حالا باید بخاطر فقر این فکر ها را از ذهنش دور کند.

     اما  نمی توانست. این چیزی بود که در خون هایش در جریان بود. چیزی که او را وادار کرد در شش سالگی کتابی درباره ی یک خرگوش بنویسد. او واقعا توانایی اش را داشت که نویسنده بشود اما نمی توانست.

    مداد کوچک و نوک خراشیده اش را روی برگه می گذارد و بی هیچ فکر قبلی می نویسد. هر وقت ناراحت و یا عصبانی بود می نوشت. نوشتن باعث میشد بتواند تمام آن ضعفی را که از موضوعی در وجود خودش حس کرده بود را با کلمات پر کند.

     درباره ی هفت الماس نفرین شده نوشت. نمی دانست چی می شود اما می دانست باید بنویسد. این تنها چیزی بود که در آن مهارت داشت و باید آن را مقدس میشمرد. نه اینکه در گوشه خلوت ذهنش رهایش کند.

    روز هایش را با کتاب هایش ور می رفت و شب ها با فکر یک نویسنده بزرگ به خواب می رفت.

    برای کتابش زمان گذاشت.

    تلاش کرد.

    و از این نترسید که نتواند و یا فقیر است.

     تا اینکه کتابش تمام شد. کتابی هیجان انگیز درباره هفت الماس نفرین شده. به خودش افتخار می کرد.

    انکه  آنقدر جرعت داشت که از رویاییش دست نکشیده بود ، او را بسیار خوشنود می کرد.

    برگه های نا مرتب کتابش را با ذوق زیر بقلش می زند.

     می خواست برود و اولین شاهکار بزرگش را به مادرش نشان بدهد. یک لحظه تردید کرد. اگر کتاب را ببیند ممکن است دوباره چندین ساعت بنشیند و برایش از این بگویند که این کار را رها کند و تمرکزش را بر روی درسش بگذارد.

    ترسش بر هدفش غلبه کرد. او باز هم داشت از ترس هایش شکست می خورد.

    رویش را از در بر می گرداند و به پنجره ی کوچکی که در کنار اتاقش قرار داشت خیره میشود.

    انعکاس چهره اش در آن توجهش را جلب می کند.

     موهای طلایی رنگش را مرتب می کند و قیافه ای شبیه به کسانی که می خواهند مصاحبه بکنند به خود می گیرد.

     انگار کسی در جلویش ایستاده و می گوید:«خانم جوآن رولینگ. همان طور که می دانید کتاب شما پر فروش ترین کتاب سال شده است.چه حسی نسبت به این اتفاق دارید؟»

     لبخندی شیرین و دل انگیز به لب می آورد و می گوید:«خب...صد در صد خیلی خوشحالم.واقعا خیلی خوشحالم از اینکه این کتاب را در 11 سالگی ام نوشته ام.» و بعد قیافه ی آن مرد را در ذهنم تجسم می کند که چقدر حیرت زده می شود و می گوید:«این واقعا بی نظیره. باورم نمی شه که همچین اثر فوق العاده ای را یک بچه ی 11 ساله خلق کرده باشد. بهتون تبریک میگم......اما چرا در همان سن این کتاب را منتشر نکردید؟»

    تا این جمله از ذهنش می گذرد باران با شدت زیاد شروع به کوبیدن بر روی شیروانی پوسیده و پنجره ها می کند و تصویرش را از شیشه محو می کند.

    اما او همین الان تصمیم اش را گرفته بود. قوی و محکم تر از هر لحظه دیگر از زندگی اش.

    او از لحظه ای که اولین کتابش را نوشته بود و مادرش از او تعریف کرد آن شوق نویسندگی در او بر انگیخته شد.

    برای نخستین بار یکی از دوستانش به نام سین او را بسیار تشویق کرد و به او گفت که باید یک روز نویسنده ی بزرگی شود. سین یک اتومبیل فورد قدیمی داشت که جوآن را بسیار ترغیب می کرد.

     قرار بود یک نویسنده ی بزرگ شود و هیچ کس نمی توانست جلویش را بگیرد. چون به طور قاطعانه می خواست. همه عواقبش را خودش می پذیرفت.

    او بالاخره توانسته بود به دانشگاه برود. در ازمون ورودی دانشگاه آکسفورد در رشته ادبیات شرکت کرد. اما قبول نشد. او به پیشنهاد خانواده اش به دانشگاه اکستر انگلستان شروع به تحصیل در رشته ادبیات فرانسه کرد.

    رویای نویسنده شدن هر سالی که بزرگ تر میشد در اون کمتر میشد. او حالا در سازمان عفو بین‌الملل به‌عنوان مترجم و منشی مشغول به کار شده بود. دیگر خبری از جوآن نویسنده نبود.

    پس از دلبستن به یک روزنامه‌نگار پرتغالی دیگر نمی توانست خودش را بیاید. او حالا ازدواج کرده بود. بدون آنکه بنویسد.

    زندگی اش خوب بود اما همسرش نه. همسرش هیچگاه با او رفتار خوبی نداشت. به اصتلاحی شاهزاده سوار بر اسب رویا هایش حالا او را رنج می داد. همین طور مرگ مادرش او را پیش از پیش افسرده می کرد.

    او مادری تنها شده بود که مجبور بود خرج فرزندش را از طریق کمک های خیریه بگیرد.

    آن رویای قدیمی اش در اعماق ذهنش دفن شده بود. او هیچ پولی نداشت. درست مانند حرف هایی که مادرش به او میزد.

    وضعیت روحی اش بسیار نا مساعد بود. این دوران تلخ در زندگی اش داشت او را بسیار رنج می داد. آه جوآن بیچاره کاشکی کودکی پاکت را به یاد می آوردی ... زمانی را که می خواستی نویسنده شوی.

    روزی دست جسیکا دخترش را گرفت. با خود فکر می کرد شاید اگر به شهر دیگری برود حالش خوب میشود اما او بی پول بود و این بی پولی همه جا به همراهش می آمد.

    اما داشت کم کم آن رویای دفن شده در اعماق قلبش را پیدا می کرد. دوباره قلمش را برداشت تا مثل قدیم حفره های قلبش را با کلمات پر کند.

    از روزی که در قطار منچستر به لندن بود توانست رویایش را از خاک در بیاورد.

    قطار 4 ساعت تاخیر داشت. سکو پر از همهمه و غر شده بود اما جوآن در گوشه ای چمپاته زده بود و فکر می کرد.

    به پسرکی که جادوگر بود اما نمی دانست و با یک قطار جادویی راهی یک مدرسه جادویی میشود.

    اما برای این خانم قضیه فرق داشت… ایده‌ای به ذهنش رسید. خلاقیت جوآن شکوفا شد. در تمام این 4 ساعت ایده‌اش را پرورش داد. وقتی به خانه رسید، به‌جای اینکه مستقیماً به سمت رختخواب برود، پشت میزش نشست و ایده‌اش را روی کاغذ ریخت.

    تمام موجوداتش را از زندگی اش ساخت. آن فورد قدیمی سین شد ماشین پرنده خانواده مو قرمز ویزلی

    آن دیوانه ساز ها شدن روز های نا امیدی رولینگ

    مادر هری شد مادر خودش.

    در ایستگاه قطار هیچ خودکار و یا مدادی نداشت و می ترسید که از کسی قرض کند.

    شب ها جسیکا را می خواباند و به کافه محله شان می رفت تا بر روی کتابش تمرکز کند.

    او داشت باز هم به همان جوآن قبلی اش باز می گشت. یک نویسنده. اما این بار او کاملا بزرگ شده بود و می توانست خودش را بالا ببرد و موفق کند.

    دوباره امید مانند یک سمفونی بزرگ در قلبش طنین می انداخت. ساعت ها وقتش را پشت میز کوچکش می گذراند. وقتی فصل اول کتابش را به دختر کوچکش داد و چهره مشتاق او را دید امیدش چند برابر شد.

    کتابش را به 12 انتشارات بزرگ داد اما همه داستانش را رد می کردند. آخر چه کسی داستام یک پسرک لاغر با عینکی گرد و جادویی را می پذیرفت؟

    جوآن برای آخرین امیدش راهی یک انتشارات کوچک شد. وقتی جلوی میز می نشست استرس داشت. اگر این انتشارات هم کتابش را رد می کرد امیدش نا امید میشد.

    مر چاقی در جلویش نشست.

    « یک پسرک جادویی با علامت صاعقه شکل بر روی پیشونیش؟»

    « اوه بله ... در واقع اون صاقعه نیست بلکه ....»

    « خودم میدونم. خیلی خب. ما قبول می کنیم کتابت را چاپ کنیم.»

    جوآن از خوشحالی نمی دانست چه کاری انجام دهد. دوست داشت فریاد بکشد و از انتهای قلبش خوشحالی بکند.

    « اما فقط هزار نسخه از آن.»

    باز هم برای جوآن امیدوار کننده بود.

    او کتابش را با نام « جوآن رولینگ» امضا می کرد اما انتشارات بلومزبری از او در خواست کرد که کتابش را با نام مستعار« جی کی رولینگ» امضا کند.

    شب ها از خوشحالی خوابش نمی برد.

    هر روز کتابش داشت پر فروش تر و موفق تر میشد. جوآن داشت یک زن مستقل میشد. او داشت هزینه های زندگی اش را تامین میکرد.

    او داشت موفقیت را در رگ هایش حس می کرد.

    چیزی نگذشت که کتاب او پدیده ای بزرگ در ادبیات نوجوانان شد. اه ... رویای قلبی اش حالا در واقعیت کنارش بود.

    اولین جلد از همان کتابی که هیچ انتشاراتی قبول نمی کرد 120 میلیون نسخه از آن در دنیا فروش رفت.

    حتی سالها بعد از اقتباس کتابش فیلمی ساختند.

    فیلمی که آن هم انقلابی در سینما به پا کرد. چهارمین فیلم پر فروش جهان شد و برای رولینگ ثروت فراوانی آورد.

    او حالا جزو 10 نفر پولدار لندن است و همه از او به نام یک فرد الهام بخش یاد می کنند.

    او نترسید ... برای تمام رویاهایش جنگید .

    نا امید شد.

    خسته شد.

    اما نترسید. ادامه داد ...

    برای اهدافش جنگید.

    او همیشه و همه جا می گه که اگر موانع سر راهش نبود شاید هیچ وقت اتش رسیدن به خواسته اش همراه رو نمیشد.

    شاید روزی افکار و شرایطش مانع او میشد ... اما آن دخترک مصاحبه گر درون آینه مه گرفته اتاقش ... حالا در دنیای واقعی داشت لذت زندگی فوق العاده ای که برای خودش ساخته بود را می برد.

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹
    𝐼 𝑤𝑎𝑛𝑛𝑎 𝑏𝑒 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑏𝑜𝑑𝑦 𝑡𝑜 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑜𝑛𝑒, 𝑜𝒉
    𝐼 𝑛𝑒𝑣𝑒𝑟 𝒉𝑎𝑑 𝑛𝑜𝑏𝑜𝑑𝑦 𝑎𝑛𝑑 𝑛𝑜 𝑟𝑜𝑎𝑑 𝒉𝑜𝑚𝑒
    :) 𝐼 𝑤𝑎𝑛𝑛𝑎 𝑏𝑒 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑏𝑜𝑑𝑦 𝑡𝑜 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑜𝑛𝑒