در کوچه پس کوچه های این شهر 

شناگری بود که چندین مدال و مقام در جهان داشت. اما اصلا به خدا باور نداشت و منکر وجود او میشد.

شبی به استخری که در آن تمرین میکرد رفت. نور نقره ای ماه استخر را روشن کرده بود. مرد دستی به چراغ استخر نزد و خواست در زیر نور ماه شنا کند. بر بالای سکوی شیرجه رفت و تا دستش را بالا گرفت ناگهان سایه خودش را دید که انگار بر صلیب کشیده شده بود. دلش چنان لرزید که سریع از سکو پایین آمد و برق را روشن کرد. باورش نمیشد. آب استخر برای تعمیر خالی شده بود.