به نام اونی که تورو آفرید:)

 

 

چند وقتی می شود که همه فراموشت کرده اند. دیگه هیچ کسی نمیاد بگه اون کجاست؟حالش خوبه؟ بر میگرده؟ 

راست میگفتی. انسان ها فراموشکار تر از ماهی ها هستند. ان مغز کوچکشان زود فراموش میکند که یک زمانی یک نفر رفت و دیگر بر نگشت ...

دیگر نمیگذارند روی ماهت را ببینم ... می‌گویند هوای بیمارستان مریضم میکند ... فکر کنم اونها هم میدونن نمی خوای برگردی ، دیگه نمیخوان منم بیام پیش تو. خیلی خود خواهند. از وقتی تو اینجوری شدی ... دیگه نمیگذارند برم لب رودخانه و ساز بزنم. می‌گویند می افتی غرق میشوی.

از آخرین باری که لی لی و فاگور را دیده ام خیلی می گذرد. کم کم نزدیک بود مثل آن ادم های فراموشکار ، فراموش کنم یک زمانی هر روز با هم روی آن تپه های سنگی می‌نشستیم و انقدر جیغ میزدیم که تمام دنیا بفهمند ما چقدر خوشحالیم که هم دیگه رو داریم. 

انگار اونا می خواهند مثل خودشان شوم. بی روح ... یک جسم متحرک. بدون هیچ دلیلی برای ادامه دادن. میخواهند فقط زنده بمانم. بدون کارهای لذت بخشی که میتوانستم در عمر کم هم انجام بدهم. زندگی طولانی به چه دردی میخورد وقتی که نمیتوانی از آن لذت ببری؟

صبح نزدیک بود جعبه نامه هایی که برایت نوشتم دست خواهر کوچولو بیوفته و همه رو پاره کنه. یادته میخواستی وقتی او بزرگ شد او را هم به محفل شبانه مان اضافه کنیم؟ هر شب راس ساعت ۱۲ روی همان تپه های سنگی. ایندفعه انقدر میخندیدیم که دنیا خوشحالی مان را ببیند. 

نمیدانی چقدر دلتنگ آن روز ها عم. تو خیلی قوی هستی ... خواهش میکنم برگرد و نزار این آدما من رو مثل خودشون کنند.

 

دوست دارم 

از طرف خواهر کوچولوت :)