۹ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

مثل قاطی پاتی های استلا ، یکم قاطی تر

امروز داشتم به این فکر میکردم ... چقدر دنیا پر شده از چیزهای الکی

دقدقه های بیخود

روزهای بدردنخور

یاد اون روز هایی افتادم که از مدرسه تا خونه با 1000 تومن یک بستنی و 5 تا لواشک می گرفتیم و می خوردیم و تنها دقدقه مون شده بود بستنی رو چجوری بخوریم که هم آب نشه و هم لذتش رو با آروم خوردنش ببریم

یک عکس دیدم که از یک اتوبوس توی دو سه سال پیش بود و روش نوشته بود 

« اسهال در کمین است»

نخدید آقا می خوام احساسی بحرفم. اون موقع نهایت دقدقه مون همین عارضه ( ارضه؟عارزه؟عارذه؟ارذه؟ارزه؟) بود اما الان ....

کی فکرش رو میکرد مواد لازم بیرون رفتن ( اونم اگه بری) اینا بشه:

1. یک قوطی پر الکل ( قبلا از اینا داشتی میگرفتنت)

2. سه لایه ماسک

3. سه لایه دستکش

4. پنجاه تا دستمال برای تمامی ورودی ها و خروجی ها

 

زندگی مون کلا پوکید ... یعنی خود رازی فکر نمیکرد اینقدر کشفش بدرد بخوره. 

کم مشکلات قبلی کمر ما رو تا نکرده بود ... این یکی شد قوز بالا قوز

 

خلاصه که می خواستم از یک چیز دیگه زار بزنم  کلا بحث عوض شد :/ 

خب بزارید اونم بگم

 

من این دخترای 13 ، 14 ساله که این اپل فامیل رو قرض میکنن فقط تو اینه بگن ما داریم یا ادا بلاگرا اینستا رو تو استاتوس واتساپ با ویو 10 نفر در میارن رو که میبینم نمی دونم چرا می خوام برم چهار تا از اون فن های بروسلی پسند رو روشون پیاده کنم.

اصلا یک جوری میشم :/

الان چرا من باید بدونم تو نیم تنه با مارک گوجی ( کوچی؟ گوچی؟  گرچی؟) با پالتوی لوییس ویتون و شلوار شنل تنته ؟؟؟؟؟؟ اون وقت وقتی تو خیابون میبینمت .....

خلاصه که خیلی لجم میگیره

دوست دارم تمامی این عزیزان را از نزدیک ملاقات کنم و با همه توان سوراخشون کنم 

 

راستی یک چیز دیگه که امروز خییلی روی مخم رژه میرفت قیمتا بود. 

اصلا استخونا تنم رفت زیر خاک 

چرا من 4 ، 5 ماه نرفتم بیرون اوضاع اینقدر تغییر کرده :/

احساس میکنم مثل اصحاب کهف شدم :/ 

5 ماه پیش من بستنی می خریدم 1000 تومن ، چرا الان یک کیم 2500 قیمتشه ... اخه نامردا نمیگین تمام ارزو های یک عشق بستنی بی پول رو دارین نابود میکنید ؟

خواهر کوچیکه امروز هزار تومن اورد کنارم گفت با این چی میشه خرید؟

دستی به سرش کشیدم و هزار تومن رو ازش گرفتم و یک بوس محکمش کردم و گفتم همین قدر می ارزه :/

بچه رویاهاش مثل خودم نابود شد. هعی روزگار. دلم بستنی 500 میخواد

با تشکر

سوفی :/

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Sophie B.
    • پنجشنبه ۲۵ دی ۹۹

    برای او ...

    شاید چند وقتی است که با تو صحبت نکردم ... شاید کردم اما همون چهار تا حرف همیشگی بوده. خیلی وقته از دلم برات نگفتم

    خیلی وقته برای آن نامه جمع کن نامه تشکر نفرستادم. خودم را با اینکه سرم شلوغ است توجیه می کنم اما ...

    خدایا تو که سرت شلوغ است اما هر لحظه سراپا گوش حرف های مایی

     

    خدایا خجالت میکشم

    که وقتی که زمین خوردم گفتم چرا من اما وقتی بردم نگفتم چرا من

    دیگر  از تو طلب بخشش کنم.

     دیگر خجالت می کشم ازتو خواهش کنم بس که بهم دادی و فقط گفتم شکر و هیچ چیز دیگه ای نگفتم.

     

    خدایا می ترسم...

    می ترسم که دیگر دوستم نداشته باشی.

    از اینکه وقتی نیازمندت باشم نگاهی به من بی اندازی و بگویی : این بنده من نیست !

    از اینکه روزی من رو نخواهی

    از اینکه کنارم نباشی

     

    خدایا شرمنده ام ...

    بخاطر تمام کار های خوبی که می توانستم بکنم اما نکردم

    بخاطر تمام حرف های بدی که می تونستم نزنم ولی زدم

    بخاطر تمام قلب هایی که می تونستم نشکنم اما شکستم.

     

    اما باز هم به تو میرسم

    باز هم برای همه چیز به تو متوصل می شوم

    می دانم تو هم دست رد به سینه ام نمی زنی ... به سینه هیچ کس نمیزنی

    می دانم بدون تو نمی توانم ، اصلا نمی شود

     

    فقط خدایا

    به همه کمک کن ... کمک کن تا بفهمن تو چقدر خوبی :)

  • ۱۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • Sophie B.
    • جمعه ۱۹ دی ۹۹

    یاد بچگی

    این پست استلا رو که دیدم انگاری اون لحظات شاد بچگیم یاد اومد. اون لحظاتی که شاید خیلی وقت بود فراموششان کرده بودم.

    یاد اون روزهایی افتادم که دامن های بزرگ مامانم رو می پوشیدم و جلوی اینه راه می رفتم و فکر میکردم شاهزاده ی دیزنی ام ( البته لازم به ذکره بعضی اوقات هم این کار رو می کنم ... مگه برگشتن به بچگی عیبه ؟)

    یاد اون روزی که می خواستم مثل اون افرادی که توی تلوزیون ادای یوگا رو در می اوردند و کلی شمع در کنارشون روشن می کنن باشم و به خاطرش اتاقم رو سوزوندم ( من رو اینجوری نبینید خیلی احساسی می نویسم در باطن خیلی اتیش میسوزونم.)

    یاد اون روزی افتادم که مامانم وقتی حامله بود صندلی رو از زیرش کشیدم و افتاد روی زمین ( هنوز خواهرم زندس)

    یاد اون روزی که یک ورق فلزی رو انداختم روی سر نوه عمم ( کاملا تقصیر خودش بود ... می خواست از دیوار بالا نره )

    یاد اون روزی که مامانم بهم گفته بود که روی یک برگه ارزو هام رو بنویسم و بزارم زیر بالشت خدا بهم می دش و من ارزو کردم که لباس سیندرلا رو داشته باشم و صبح مامانم اومد و همون رو کنار تختم گذاشت ( نا گفته نمانه که تا کلاس چهارم فکر می کردم واقعا فرشته ها برام اوردن)

    یاد اون روز هایی که همه به درخت های توت اویزون می شدیم و خودمون رو به اب و اتیش میزدیم تا یک دونه از اون نرسیده هاش بهمون برسه.

    یاد اون روز هایی که مانند سنجاب ها قبل از زمستون همه کتار اون درخت کاج با گِل و کارتون خونه می ساختیم. پسر ها گل ها رو درست می کردند و ما هم می رفتیم برگ جمع می کردیم انگار غذا مون بود و زمستون ها همش اون جا پناه می گرفتیم.

    یاد اون روز هایی که همیشه با صورت زخمی به خونه بر میگشتم. 

    یاد اون روز هایی که از رخت خواب ها بالا می رفتیم و بعد خودمان را از بالایشان پرت می کردیم احساس می کردیم داریم بانجیجانپینگ بازی می کنیم. 

    یاد اون روز هایی که یواشکی با لوازم ارایش مامانم خودم رو ارایش میکردم و خدا می دونه چه شکلی می شدم. 

    یاد اون روز هایی که توی اون به اصتلاح جنگل میگشتیم و بدون اینکه کسی بفهمه سریع از اونجا بر میگشتیم. 

    یاد اون روز هایی که زیر چشمی عروسک هایم را می پاییدم ببینم کی زنده میشوند تا همان لحظه با اونها صحبت کنم.( البته هنوز هم در تلاشم)

    یاد اون روز هایی که کارتون هایم را با همان عروسک های کارتون میدیدم و برای بازی فوق العاده شون در فیلم ازشون تعریف می کردم و بعد از روی مبل ها می پریدیم چون مواد مذاب در زیرشون قرار داشت و موزائیک ها را با یک الگوی مشخص می رفتیم چون باید برای وارد شدن به اتاق و گرفتن اون گنج بزرگ باید این مانع بزرگ را رد می کردیم.  

     

    با یک پست

    کل جد و آبادم یادم اومد :/

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۱۶ دی ۹۹

    ستاره کوچک من :)

     

    تنها 4 سال بیشتر نداشتم که نوری در آسمان سیاه شب مرا شگفت زده کرد 

    مانند دیگر نور هایی بود که در دور و اطرافش قرار داشت ... اما در نگاه من متفاوت بود 

    ساعت ها بر بالکن می نشستم و با او صحبت می کردم

    ارزو هایم را برایش میگفتم. شده بود دفتر خاطرات کوچک من. تمام زندگی ام را می دانست.

    او ستاره کوچک من بود. 

    بعضی شب ها به دیدارم نمی آمد. می دانستم حتما کار های دیگر دارد. 

    اما گذشت

    سالها گذشت

    او دیگر به دیدارم نیامد. 

    اسمان را پی او زیر پا گذاشتم ... اما او هیچ جا نبود. 

    دیگر فراموشش کرده بودم 

    دیگر برایم اهمیت نداشت 

    اما او برگشت . درست در زمانی که نیازش داشتم.

    درست در اعماق نا امیدی دوباره چشمکی به من زد.

  • ۱۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • Sophie B.
    • يكشنبه ۱۴ دی ۹۹

    چقدر زود گذشت

     

     

    سوفی عزیزم

    حالا که این نامه را برای تو می نویسم 

    زمان به طرز بی رحمی داره سریع می گذره ... شاید از این دنیا خسته شده و می خواد سریع تر تمومش کنه

    شاید باورت نشود اما نمی دانم کِی شب میشود

    انگار ماه و خورشید با یکدیگر مسابقه دو گذاشته اند 

    همه چیز بسیار سریع است

    زمان تا الان کم بی رحمی نکرده بود ... نمیگذاشت به عقب برگردیم

    نمی گذاشت جبران کنیم

     

    حال نمی گذارد در لحظه فکر کنیم

    شاید فقط من اینطوری ام

    شاید چون آنقدر در رویا های خودم غرق بودم ... حالا که به اطراف می نگرم دیگر نمی توانم 

    آن فردی باشم که در رویا هایم بودم

     

    احساس میکنم بر خلاف جریان مردم حرکت میکنم 

    احساس می کنم در بین 8 میلیون آدم تنها ترینم

    احساس میکنم هر فردی که مرا میبیند چپ چپ نگاهم می کند

    انگار یک آدم فضایی ام

     

    حال که بیشتر فکر می کنم میبینم بزرگ شده ام

    اما می دانم نمی خواهم بزرگ شوم

    باز هم تقصیر همان زمان است 

    اه که چه بی رحم است ..... دنیای رویا هایم را نابود کرد و این جهان واقعی را نشانم داد

     

    نمی دانم چرا 

    اما گذر زمان برایم آنچنان سریع شده 

    که گاهی اوقات احساس می کنم در رویایی عمیق هستم و هیچ کدام از اینها واقعی نیست

    احساس میکنم در یکی از همان کابوس های وحشتناکم گیر افتاده ام 

    اما همه اینها واقعی است 

     

    شاید دوباره به بعد دیگری از ذهنم تبعید شدم:)

     

    اه که چقدر بزرگی ترسناک است 

     

     

    با عشق 

    از طرف سوفی :)

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Sophie B.
    • دوشنبه ۸ دی ۹۹

    بهای عشق :)

    روزی روزگاری در جزیره ای تمام احساسات در کنار هم زندگی می‌کردند ...
    روزی آنقدر باران آمد که جزیره داشت در زیر آب غرق می شد.
    هر یک از احساسات به یک نحوی داشتند جزیره را ترک می‌کردند اما عشق تنها مانده بود. اون هیچ وسیله ای برای ترک جزیره نداشت. 
    رو به غرور کرد و گفت:« به من کمک کن و مرا نجات بده »
    غرور با همان لحن سنگینش گفت:« نه تو کشتی من را سنگین می‌کنی .» و بدون اعتنا به عشق جزیره در حال غرق را ترک کرده.
    عشق با نگرانی به دور و برش می نگریست ... غم را دید که داشت آرام در دریا شنا میکرد. عشق فریاد زد
    :« غم می تونی به من کمک کنی و مرا نجات دهی؟»
    غم با ناراحتی گفت:« عشق، من آنقدر غمگینم که جایی برای تو ندارم.»
    عشق شادی را صدا زد اما او آنقدر در خوشحالی اش غرق شده بود که حتی صدای عشق را نشنید. 
    عشق دیگر تا امید شده بود که صدایی خسته و کهن در گوشش طنین انداخت:« عشق من تورا با خود خواهم برد.»
    عشق از سر خوشحالی حتی نگاه نکرد کدام ناجی مهربانی او را نجات داده.
    وقتی به ساحل رسیدند عشق تازه متوجه شد که نمی داند چه کسی او را نجات داده از ساحل پرسید:« او چه فرد مهربانی بود که مرا نجات داد؟»
    ساحل با آرامش گفت:« او زمان بود ... او بهتر از هر فرد دیگری بهای عشق را می داند :)»

  • ۸
  • نظرات [ ۲ ]
    • Sophie B.
    • شنبه ۶ دی ۹۹

    عروسک خواهرم رو با خود ببرد :)

     

    با سرعت میان قفسه های فروشگاه می دویدم .
    چیزی به کریسمس نمانده بود و در فروشگاه جای سوزن انداختن نبود. 
    در قفسه عروسک ها توقف کردم ... می خواستم بهترین و گران ترین عروسک را برای برادر زاده عزیزم بخرم‌.
    در انتهای بخش عروسک ها پسر کوچکی ایستاده بود و مو های طلایی رنگ عروسکی زیبا را نوازش می کرد.
    نا خود آگاه به سمت پسرک مجذوب شدم. کمتر پسرانی با چنین عروسک های دخترانه ای بازی می کردند.
    رو به پسرک گفتم:« چه عروسک زیبایی .. آن را برای چه کسی می خواهی؟»
    پسرک با غمی مشهود در صدایش گفت:« آن را برای خواهرم می خواهم ... اون همیشه آرزو داشت که این عروسک را کنار خود داشته باشد ... پدرم می‌گوید مادرم هم تا چند وقت دیگر به پیش او می رود ... می خواهم عروسک را بخرم و به مادرم بدهم تا آن را برایش ببرد. »
    « چرا خودت نمیبری؟»
    « پدرم می گوید من نمی توانم به جایی که خواهرم رفته بروم ... آخر او در کنار خداست.»

    ناگهان قلبم به درد آمد. پسرک بیچاره
    با غم به پول هایش نگاه کرد و گفت:« عمه جانم می گوید این پول ها برای خریدن این عروسک کم است»
    بدون جلب توجه پسرک مقداری پول را از جیبم در آوردم و بدون اینکه پسرک بفهمد به او گفتم:« می خواهی من برایت پول هایت را بشمارم؟»
    « چند بار شمرده ام .. فایده ای ندارد.»
    و سپس با بی میلی پول هایش را به دست هایم داد. یواشکی پول هایی را که از جیبم در آورده بودم را میان پول هایش جا دادم و با خوشحالی رو به پسرک گفتم:« پسر جون این خیلی هم زیاد است.»
    پسرک فریادی از خوشحالی کشید و گفت:« یعنی می توانم برایش یک شاخه رز سفید هم بگیرم؟؟»
    سرم را به نشانه مثبت تکان دادم 
    پسرک جیغ بلندی کشید و به سمت عمه اش که آن طرف قفسه ها بود دوید.
    صدای جیغ و فریادش را می شنیدم که آنچنان با هیجان برای عمه اش تعریف میکرد و عروسک را با عشق به آغوش می کشید.
    دو روز بعدش در خیابان یک روزنامه خریدم. در تیتر سومش خبری دردناک را نوشته بود : 

    راننده ای ناشی مادر و دختری را زیر گرفت
    دخترک در جا جان داد و حال مادر وخیم اعلام شده بود ... طبق گفته پزشکی قانونی مادر دخترک نیز جان باخته

    سپس آدرسی را در زیر خبر درج کرده بودند 
    از روی کنجکاوی فردای همان روز به کلیسایی که در آن تشیع جنازه برگزار میشد رفتم.
    با دیدن صحنه پیش رویم قلبم ناگهان انگار صد تکه شد
    عروسکی با موهای بور با یک شاخه رز سفید بر روی تابوت بود :)

     

     

     

    برگرفته از نشان لیاقت عشق 

    با کمی تغییر :)

  • ۱۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • Sophie B.
    • پنجشنبه ۴ دی ۹۹

    ساده ترین بستنی لطفاً :)

     

    به طرف چایخانه قدیمی که در آن طرف جاده قرار داشت روانه شد
    دانه های برف آرام آرام بر شونه های نحیفش می نشست و کت قدیمی اش را به رنگ سفید خودش در می آورد.
    بینی قلمی اش آنقدر قرمز شده بود که انگار می خواست همان لحظه منفجر شود. 
    آرام در چوبی و کهنه چایخانه را فشار داد.
    گرمای مطبوعی از طرف چایخانه به سمت صورتش روانه شد.
    دستش را درون جیب پاره اش برد و بر روی یکی از لوکس ترین صندلی های چایخانه نشست و با اقتدار گارسون را صدا زد.
    گارسون تا به او رسید یقه اش را گرفت تا او را به بیرون پرتاب کند 
    دخترک با آرامش گفت :« خوشمزه ترین و ارزون ترین بستنی تون لطفا ... قراره در ازای اون پولش رو پرداخت کنم :) »
    گارسون با تعجب به دخترک و لباس ها ژنده اش زل زده بود. هیچ مشتری ای در میانه زمستان بستنی نمی خورد. 
    دخترک می دانست که گارسون به آن ظاهر آشفته اش زل زده. با احترام رو به گارسون گفت :« میشه لطفاً قیمت خوشمزه ترین بستی های تان را بگید؟؟»
    گارسون با بی حوصلگی گفت:« اونی که به ریخت تو بخوره ۵ دلار و ۷ دلار هستند»
    دخترک نگاهی به جیب خالی اش انداخت ... دقیقا ۷ دلار داشت
    « اگر میشه اون پنج دلاری خوشمزه تون رو بیارید»
    گارسون با بی میلی سری تکان داد و رفت و سپس با یک بستی ساده با دانه های شکلات برگشت.
    دخترک دستمالی را که روی میز بود بر روی پایش انداخت و آرام آرام بستنی اش را خورد. معلوم بود از هر قاشقی که می خورد لذت تمام می برد. 

    گارسون تمام مدت ایستاده بود و نگاهش می کرد. 
    دختر آرام دهانش را با دستمالی که روی پایش بود پاک کرد و به سمت پیشخوان رفت و با تشکر فراوان ۵ دلار را به فردی که پشت پیشخوان بود داد و همان طور که آرام آمده بود ... آرام رفت.


    گارسون پوفی کرد و به سمت میز دخترک رفت تا ظرف بستنی اش را جمع کند. 
    ناگهان یک دو دلاری در کنار ظرف دخترک دید
    او برای گارسون دستمزد گذاشته بود :) 

     

  • ۹
  • نظرات [ ۵ ]
    • Sophie B.
    • پنجشنبه ۴ دی ۹۹

    چه کسی مرا در تنهایی درک خواهد کرد؟

    تنهایی مگر می‌شود؟

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۲ دی ۹۹
    𝐼 𝑤𝑎𝑛𝑛𝑎 𝑏𝑒 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑏𝑜𝑑𝑦 𝑡𝑜 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑜𝑛𝑒, 𝑜𝒉
    𝐼 𝑛𝑒𝑣𝑒𝑟 𝒉𝑎𝑑 𝑛𝑜𝑏𝑜𝑑𝑦 𝑎𝑛𝑑 𝑛𝑜 𝑟𝑜𝑎𝑑 𝒉𝑜𝑚𝑒
    :) 𝐼 𝑤𝑎𝑛𝑛𝑎 𝑏𝑒 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑏𝑜𝑑𝑦 𝑡𝑜 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑜𝑛𝑒