به نام اونی که تورو آفرید:)

 

نمیدونم چجوری شروع کنم. چند روزی میشه که دیگه مجبورم تنها بخوابم و تنهایی با تک تک ستاره ها صحبت کنم. می‌گویند بر میگردی اما من میدونم که تو مثل همیشه برا رفتن به جای جدید ذوق زده ای و هر کاری میکنی که به اونجا بری. میخوام باور کنم اینبار دیگه سماجت نمیکنی و بیخیال رفتن میشی. میخوام باور کنم بر میگردی. شده صد سال دیگه اما میخوام باور کنم اونها راست می‌گویند. میخواهم تا برگشتنت مثل تو باشم. انقدر برای کسی که دیگر نیست نامه بنویسم تا برگردد و تمام آن نامه ها را بخواند

 

دلم برایت خیلی تنگ شده. هر لحظه به یادت هستم. راستش را بخواهی دیروز وقتی که از مدرسه برمیگشتم درآن مرغزار کنار برکه ایستادم. لی لی هنوز در برکه است. کمی بزرگ تر شده اما هنوز هم همان حاله های زرد رنگ را بر بدن آبی رنگش دارد

نتوانستم فاگور رو پیدا کنم. فکر کنم برای شکار رفته بود. شاید هم در کنده عظیمش به خواب رفته بود ( می دانی که از من زیاد خوشش نمی آمد

برای همین نخواستم درون کنده را نگاه کنم.)

 راستی پوکو بسیار به کمکت نیاز داشت. شکارچی کثیفی او را با تیر زده بود. همه تلاشم را کردم اما آن مهارت خاص تو را نداشتم. مرا ببخش

پوکو از بین ما رفت. روباه بسیار زیبایی بود. یادت می آید اولین بار نزدیک بود تو را بکشد اما آن کلوچه ی خوشمزه ی خاله پتی را بهش دادی؟ انگار همین چند روز پیش بود.نمی خواستم این خبر ناراحت کننده را به تو بدهم اما نمی توانستم. مادر غذای مورد علاقه تو رو درست کرده بود. می دونست که من دوستش ندارم اما فقط به خاطر تو درستش کرد چون قراره شب بیایم پیشت و بهت سر بزنیم. میدونم قراره کلی اه و ناله تحمل کنم اما اصلا برام مهم نیست و نمیخوام مثل اونا باشم. خودت گفتی از قر قرو ها بیزاری

با عشق

خواهر کوچولوت :)

 

پ+ن: نظرات درست شد؟