۱۴ مطلب با موضوع «چرت وپرتای من» ثبت شده است

هفت روز مانده به آخر

گیر سه پیج به عید دادم .. نمی دونم چرا

اما می خوام توی این 7 روز باقی مانده ، یک کاری انجام بدم. 7 تا از کار هایی که می خوام تو قرن جدید بهش برسم یا تغییرش بدم در خودم رو بنویسم

خب 

 

روز اول : امسال برای هممون به خصوص من خیلیییییییییییی متفاوت و با ارزشه. احساس میکنم این بار باید حتما یک تکونی به خودم بدم. یک تکون عظیم. مگه مهربون بودن چه اشکالی داره؟ مگه دادن عشق چه چیزی از ما کم میکنه؟ مگه کمک کردن چقدر قراره به ما فشار بیاره؟ امسال بیشتر عشق بدیم ، بیشتر به هر کاری که میکنم فکر کنم. زود عصبی نشم ، احساساتم رو کنترل کنم. نزارم مثل همیشه ، احساساتم به کار هایی که انجام میدم غلبه بکنه .. می تونه اولین تغییر خوب و مفید من باشه. تغییری که شاید به اطرافیم کمک بکنه ، به خودم کمک کنه ، مهربون تر باشم ، بیشتر کمک کنم ، عشق رو فقط برای خودم نگهش ندارم ... عشق بیشتر از اونه که تموم بشه :)

 

روز دوم : دیشب خیلی به روز که پشت سر گذاشته بودم فکر کردم. خواهر کوچولوم شاید بدجنس باشه و مظلوم نمایی در بیاره ... اما واقعا مهربونه. وقتی بقلم میکنه همه عشق و مهربونی اش رو میریزه به پام. اما من سعی میکنم اون رو از خودم دور کنم چون فکر میکنم اینم یک نمایشه برای اینکه جلوی مامان بابا خوب به نظر بیاد. اما دیشب فهمیدم نه. اون واقعا این کار ها رو از سر مهربونی انجام میده. هر وقت که زمین می خورم بیشتر از خودم ناراحت میشه و میاد کمکم اما من ... فکر کنم خیلی بهتره میشه اگر تو قرن جدید سعی کنم مهربون تر باشم :)

 

 

روز سوم: تازگیا خیلی به کارایی که میکنم فکر میکنم. چقدر توی بعضی از کارهام عجله میکنم. توی تصمیم گیری هام و هیچ گاه به عواقبشون فکر نمیکنم. شاید تو سال جدید ... بعد از چندین سال تصمیم گیری بالاخره امسال ... بتونم این عادت رو کنار بزارم

 

 

روز چهارم: وقتی که دارم صحبت میکنم بعضی اوقات لحنم خیلی تند میشه و زود به تریچه قبام بر میخوره و عصبی میشم. شاید هیچ دلیلی هم برای عصبانیتم وجود نداشته باشه اما زود احساس میکنم باید یک واکنش دفاعی انجام بدم که به خشم تمام میشه. تا سه روز دیگه فقط وقت دارم عوضش کنم=`|

 

روز پنجم: امروز یک لحظه به ساعت نگاه کردم و بعد رفتم تو گوشی و بعدش وقتی ساعت رو نگاه کردم ساعت ها گذشته بود و من هیچی اش رو متوجه نشده بودم. با دوستم که صحبت میکردم اون همه کار هاش رو کرده بود و من هنوز روی مبل بودم ... با اینکه خیلی سخته و احتمال ۹۹/۹۹ بهش عمل نمیکنم ولی فکر کنم هممون توی سال جدید باید یک استراحتی به این گوشی ها بدیم

 

 

روز ششم: توی چیدن سفره هفت سین تقریبا نصف سمنو ها و سماق ها رو ریختم و یک ظرف هم شکوندم. واقعا چیز جدیدی نیست. دست و پا چلفتی بود جزو خصلت های بارز منه. با خودم فکر کردم تو سال جدید یکم روش کار کنم اما دیدم اون جزوی از شخصیت منه هرکاریش بکنم بازم نمیشه تغییرش داد. شاید باید این رو از قرن قبل برا خودم یادگاری نگهش دارم

 

 

 

روز هفتم: الان که دارم این رو می نویسم تنها ۲:۳۰ به سال تحویل مونده. بیش از هر چیزی برای کادو ها ذوق زدم اما الان که دارم به یک هفته قبل فکر میکنم میبینم که چقدر برای این لحظه ، لحظه شماری کردم با اینکه بازم می‌رسید. مامان بزرگ بزرگه حرف درستی زد گفت با این کارت داری ثانیه هایی که از عمرت میگذره رو می‌شماری. اون روز بالاخره میرسه و لازم نیست برای هر ثانیه اش صبر کنی تا بگذره. شاید اینم بره تو لیست ترک عادتا. شایدم بعضی اوقات مجبور باشی لحظه شماری کنی تا تموم بشه :)

 

 

 

 

خب خب 

چیزی تا عید نموندهههههههه

عیدتون خیلییییی مبارک

 

 

امیدوارم همیشه شاد باشید

از طرف بلا

  • ۱۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Sophie B.
    • شنبه ۲۳ اسفند ۹۹

    لحظه‌ی تحویل سال 1400 ساعت 13:07:28 روز شنبه 30 اسفند سال 1399 می‌باشد.

    لحظه‌ی تحویل سال 1400 ساعت 13:07:28 روز شنبه 30 اسفند سال 1399 می‌باشد.

     

    7 روز و 13 ساعت و 19 دقیقه و 50 ثانیه ی دیگه ...

    دیگر نفس های آخر این قرن است. آخرین نفس های کهنه سال. آن ننه سرمای مهربان که انگار امسال مثل ما موجودات زمینی ، حالش خوب نبود ، بار و بندیل نقلی اش را بر دوش گرفته و منتظر است تنها یک روز ، بعد 4 سال معشوقش عمو نوروز رو ملاقات کند و باز زمین را به دست او بسپارد. آه که چقدر برایش سخت است تا چهار سال دیگر صبر کند تا او را ببیند. 

     

    هر طرف رو که نگاه میکنی، همه چیز نو شده. درختان برهنه ، حالا زیبا ترین لباس هایشان را به تن کردند و برای ورود به یک قرن جدید ، سال جدید ، فصل جدید ، ماه جدید و روز جدید لحظه شماری می کنند. 

     

    قراره یک صدایی بیاد

    صدای نو شدن. یک صدای ارامش بخش. نوید بخش طلوع بهار. زیبایی نو شدن زمین ... یک سال جدید

     

    یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ

     

    بمبببببببببببببببببب

     

    آغاز سال یک هزار و چهارصد شمسی را بر شما تبریک میگوییم

    دیری دیری دیدن دیری دیدیدیدین دیر ریمبارابیشام دیری دیدی 

     

    بوسه های محکم و آغوش های گرم بعد از تحویل سال امسال هم به فراموشی سپرده میشه ( میدونم متن احساسیه ولی خدایی کدوممون با خانوادمون انلاین سال رو تحویل میکنیم؟ ما ایرانیا با هر فنی شده بازم باید پیش هم باشیم) 

    امسال 

    شنبه 

    اولین روز قرن 14

    اولین روز سال 1400

     

    انگار همه چیز دست به دست هم داده اند. تا ما کاملا از نو شروع کنیم. روز جدید ، سال جدید ، قرن جدید. همه میگن عوض شو. یک تکونی به خودت بده. خاک های کهنه و تیره نفرت رو از روی خودت بتکون. بیشتر عشق بده ... بیشتر ببخش. این روز ها خیلی بیشتر به این چیز ها نیاز داریم

     

    پی نوشت : خودم فکر نمیکردم بتونم اینجوری هم بنویسم.

    پی نوشت دو : اگر مثل من خر ذوق عیدید ( خر را در دیکشنری استلا سرچ کنید. )  اینجا رو چک کنید

    پی نوشت سه : معلومه هر ساعت میرم چکش میکنم؟ ولی واقعا ... امسال چقدر زود گذشت ... اصلا نفهمیدم چی شد :/ خدا هم از این دنیا خسته شده داره زود سر و تهش رو هم میاره :)

    پی نوشت چهار : خوبه قول ( غول، قل،غل) داده بودم افسرده نشم و ناله نکنم :/ خدایا بازم شکرت

    پی نوشت پنجم : هر وقت این رو گوش میدم اصلا دلم می خواد همون لحظه خودم سال رو تحویل کنم می توانید گوش دهید

  • ۹
  • نظرات [ ۴ ]
    • Sophie B.
    • شنبه ۲۳ اسفند ۹۹

    رموز بیانیی ( به همراه استیکر)

    با کمی دقت و تفکر در نظرات پست های بیانی متوجه یک سری رموز خاص میشیمم ( همه اینها از محدودیته ها)

    XD : اولا که اومم بیام می گفتم خدایا اینا چرا وسط متن هاشون یک دفعه اکس دی می میزارن؟ یکی دوتا هم نیستن که این چیه؟ یک روز گوشی رو برعکس کردم و دیدم ... واوووو این یعنی خنده روده بر 

    :/ : کمی قابل فهم تر بود. این به معنای همان پوکر خودمونه

    * : شروع کننده بعضی از استیکر هایی است که هنوز کشف نشدند و نیازمند توضیح اند.

    *-* : ذوقققق و یا همون واووووو

    -_- : پوکر تر

    :دی : رمز گشایی نشده

    ^-^ : نظر لطفته ( همون استیکره که لپاش گل انداخته)

    @-@ : یا امام زاده عامو اسفندیار ( شاید هم یک چیز تعجبی)

    *3* : بوسسس

    T-T : اه و ناله و سپس اشک

    :) : لبخندی رضایت مند

    :") : لبخندی ناراحت

    :( : از دنیا خسته ( اخر ناراحتی )

    :'( : به همراه گریه

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۱۴ بهمن ۹۹

    راهکار هایی برای فرار از کارهای خانه ( به همراه سوفی )

    اینهمه گفتیم هیچی بهمون اضافه نشد. حالا امروز با یک برنامه آموزشی در خدمتونیم

    - خانم سوفی بیشتر مادر ها توقع دارند که فرزندانشان در کارهای خانه بهشون کمک کنند اما در رفتن از زیر ان کارها لذت وصف ناپذیری دارد. می تونید چند راهکار مناسب پیش نهاد کنید؟

    - اول از همه سلام به خوانندگان این متن 

    دوم بلع 

    برای شستن ظرف: راهکاری که خیلیا استفاده می کنند بهانه ی درس است اما با راهکار شته کاری این راهکار قدیمی را دور بیاندازید. در این راهکار شما با روی خوش میگویید بله حتما و بعد شروع به شستن ظرف ها می کنید. چارتا قاشق که شستید و به ظروف بزرگ تر رسیدید آب را با فشار زیاد باز کنید و با بی حوصلگی هر چه تمام تر بشقاب ها را بشورید جوری که کل دور سینک پر آب و کف شود. بعد از چند دوره انجام این کار خانواده شما به پلشتیتون ایمان می آوردند و شما از این کار معاف خواهید شد ( تظمین صد در صد ... من خودم 3 ساله ظرف نشستم)

     

    برای تمیز کردن: معمولا خانواده ها از فرزندانشون درخواست میکنن که خانه را تمیز کنند. اما همیشه حال نداریم. امروز راهکار جدیدی را به شما ارائه می دهیم. هر چیزی را که بر می دارید در یک سوراخ دیگر بچپانید. مثلا لباس ها را در زیر تخت جا بدهید ( خطر : اگر خانواده تان جاساز ها را پیدا کرد به ما هیچ ربطی ندارد.) البته این راه بیشتر برای سریع تمام شدنش است. اما اگر می خواهید دست به سیاه و سفید نزنید می توانید از راهکار ناشنوایی ، خواب ، WC ، کارهای متفرقه و غیره استفاده کنید.

     

    آب و یا چای آوردن : بعد از هر غذا یا خوراکی ای معمولا یکی از اعضای خانواده در خواست آب می کند. یا هر عصر به شما می گویند کتری را بذار و سپس چای دم کن. در این جور مواقع اوردن یک بحث الکی به وسط خیلی کمک می کند. شما ان بحث را در میان خانواده راه بیاندازید و سپس بلند شید و برید یک جایی مثلا به یک کاری مشغولید و یا از راهکار ناشنوایی استفاده کنید. اینجوری خانواده از فرزند خویش قطع امید کرده و خود کمر همت می بندد

     

    تذکر : اگر در مواقعی واقعا خسته بودید و حال نداشتید ( حسی بهم می گوید ما سرمایه های اینده مملکت در بیشتر مواقع خسته هستیم.) به هر حال در مواقع بی حوصلگی از این ترفند ها استفاده کنید. گه گداری هم برای اینکه یک تعریفی ازتون بشه خیلی تمیز کار رو انجام بدید تا هم یکم مایه افتخار بشید هم کمک کنید

    تا دروسی دیگر

    بدورود 

     

    امضا : سوفی

  • ۱۴
  • نظرات [ ۶ ]
    • Sophie B.
    • پنجشنبه ۹ بهمن ۹۹

    مثل قاطی پاتی های استلا ، یکم قاطی تر

    امروز داشتم به این فکر میکردم ... چقدر دنیا پر شده از چیزهای الکی

    دقدقه های بیخود

    روزهای بدردنخور

    یاد اون روز هایی افتادم که از مدرسه تا خونه با 1000 تومن یک بستنی و 5 تا لواشک می گرفتیم و می خوردیم و تنها دقدقه مون شده بود بستنی رو چجوری بخوریم که هم آب نشه و هم لذتش رو با آروم خوردنش ببریم

    یک عکس دیدم که از یک اتوبوس توی دو سه سال پیش بود و روش نوشته بود 

    « اسهال در کمین است»

    نخدید آقا می خوام احساسی بحرفم. اون موقع نهایت دقدقه مون همین عارضه ( ارضه؟عارزه؟عارذه؟ارذه؟ارزه؟) بود اما الان ....

    کی فکرش رو میکرد مواد لازم بیرون رفتن ( اونم اگه بری) اینا بشه:

    1. یک قوطی پر الکل ( قبلا از اینا داشتی میگرفتنت)

    2. سه لایه ماسک

    3. سه لایه دستکش

    4. پنجاه تا دستمال برای تمامی ورودی ها و خروجی ها

     

    زندگی مون کلا پوکید ... یعنی خود رازی فکر نمیکرد اینقدر کشفش بدرد بخوره. 

    کم مشکلات قبلی کمر ما رو تا نکرده بود ... این یکی شد قوز بالا قوز

     

    خلاصه که می خواستم از یک چیز دیگه زار بزنم  کلا بحث عوض شد :/ 

    خب بزارید اونم بگم

     

    من این دخترای 13 ، 14 ساله که این اپل فامیل رو قرض میکنن فقط تو اینه بگن ما داریم یا ادا بلاگرا اینستا رو تو استاتوس واتساپ با ویو 10 نفر در میارن رو که میبینم نمی دونم چرا می خوام برم چهار تا از اون فن های بروسلی پسند رو روشون پیاده کنم.

    اصلا یک جوری میشم :/

    الان چرا من باید بدونم تو نیم تنه با مارک گوجی ( کوچی؟ گوچی؟  گرچی؟) با پالتوی لوییس ویتون و شلوار شنل تنته ؟؟؟؟؟؟ اون وقت وقتی تو خیابون میبینمت .....

    خلاصه که خیلی لجم میگیره

    دوست دارم تمامی این عزیزان را از نزدیک ملاقات کنم و با همه توان سوراخشون کنم 

     

    راستی یک چیز دیگه که امروز خییلی روی مخم رژه میرفت قیمتا بود. 

    اصلا استخونا تنم رفت زیر خاک 

    چرا من 4 ، 5 ماه نرفتم بیرون اوضاع اینقدر تغییر کرده :/

    احساس میکنم مثل اصحاب کهف شدم :/ 

    5 ماه پیش من بستنی می خریدم 1000 تومن ، چرا الان یک کیم 2500 قیمتشه ... اخه نامردا نمیگین تمام ارزو های یک عشق بستنی بی پول رو دارین نابود میکنید ؟

    خواهر کوچیکه امروز هزار تومن اورد کنارم گفت با این چی میشه خرید؟

    دستی به سرش کشیدم و هزار تومن رو ازش گرفتم و یک بوس محکمش کردم و گفتم همین قدر می ارزه :/

    بچه رویاهاش مثل خودم نابود شد. هعی روزگار. دلم بستنی 500 میخواد

    با تشکر

    سوفی :/

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Sophie B.
    • پنجشنبه ۲۵ دی ۹۹

    یاد بچگی

    این پست استلا رو که دیدم انگاری اون لحظات شاد بچگیم یاد اومد. اون لحظاتی که شاید خیلی وقت بود فراموششان کرده بودم.

    یاد اون روزهایی افتادم که دامن های بزرگ مامانم رو می پوشیدم و جلوی اینه راه می رفتم و فکر میکردم شاهزاده ی دیزنی ام ( البته لازم به ذکره بعضی اوقات هم این کار رو می کنم ... مگه برگشتن به بچگی عیبه ؟)

    یاد اون روزی که می خواستم مثل اون افرادی که توی تلوزیون ادای یوگا رو در می اوردند و کلی شمع در کنارشون روشن می کنن باشم و به خاطرش اتاقم رو سوزوندم ( من رو اینجوری نبینید خیلی احساسی می نویسم در باطن خیلی اتیش میسوزونم.)

    یاد اون روزی افتادم که مامانم وقتی حامله بود صندلی رو از زیرش کشیدم و افتاد روی زمین ( هنوز خواهرم زندس)

    یاد اون روزی که یک ورق فلزی رو انداختم روی سر نوه عمم ( کاملا تقصیر خودش بود ... می خواست از دیوار بالا نره )

    یاد اون روزی که مامانم بهم گفته بود که روی یک برگه ارزو هام رو بنویسم و بزارم زیر بالشت خدا بهم می دش و من ارزو کردم که لباس سیندرلا رو داشته باشم و صبح مامانم اومد و همون رو کنار تختم گذاشت ( نا گفته نمانه که تا کلاس چهارم فکر می کردم واقعا فرشته ها برام اوردن)

    یاد اون روز هایی که همه به درخت های توت اویزون می شدیم و خودمون رو به اب و اتیش میزدیم تا یک دونه از اون نرسیده هاش بهمون برسه.

    یاد اون روز هایی که مانند سنجاب ها قبل از زمستون همه کتار اون درخت کاج با گِل و کارتون خونه می ساختیم. پسر ها گل ها رو درست می کردند و ما هم می رفتیم برگ جمع می کردیم انگار غذا مون بود و زمستون ها همش اون جا پناه می گرفتیم.

    یاد اون روز هایی که همیشه با صورت زخمی به خونه بر میگشتم. 

    یاد اون روز هایی که از رخت خواب ها بالا می رفتیم و بعد خودمان را از بالایشان پرت می کردیم احساس می کردیم داریم بانجیجانپینگ بازی می کنیم. 

    یاد اون روز هایی که یواشکی با لوازم ارایش مامانم خودم رو ارایش میکردم و خدا می دونه چه شکلی می شدم. 

    یاد اون روز هایی که توی اون به اصتلاح جنگل میگشتیم و بدون اینکه کسی بفهمه سریع از اونجا بر میگشتیم. 

    یاد اون روز هایی که زیر چشمی عروسک هایم را می پاییدم ببینم کی زنده میشوند تا همان لحظه با اونها صحبت کنم.( البته هنوز هم در تلاشم)

    یاد اون روز هایی که کارتون هایم را با همان عروسک های کارتون میدیدم و برای بازی فوق العاده شون در فیلم ازشون تعریف می کردم و بعد از روی مبل ها می پریدیم چون مواد مذاب در زیرشون قرار داشت و موزائیک ها را با یک الگوی مشخص می رفتیم چون باید برای وارد شدن به اتاق و گرفتن اون گنج بزرگ باید این مانع بزرگ را رد می کردیم.  

     

    با یک پست

    کل جد و آبادم یادم اومد :/

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۱۶ دی ۹۹

    چقدر زود گذشت

     

     

    سوفی عزیزم

    حالا که این نامه را برای تو می نویسم 

    زمان به طرز بی رحمی داره سریع می گذره ... شاید از این دنیا خسته شده و می خواد سریع تر تمومش کنه

    شاید باورت نشود اما نمی دانم کِی شب میشود

    انگار ماه و خورشید با یکدیگر مسابقه دو گذاشته اند 

    همه چیز بسیار سریع است

    زمان تا الان کم بی رحمی نکرده بود ... نمیگذاشت به عقب برگردیم

    نمی گذاشت جبران کنیم

     

    حال نمی گذارد در لحظه فکر کنیم

    شاید فقط من اینطوری ام

    شاید چون آنقدر در رویا های خودم غرق بودم ... حالا که به اطراف می نگرم دیگر نمی توانم 

    آن فردی باشم که در رویا هایم بودم

     

    احساس میکنم بر خلاف جریان مردم حرکت میکنم 

    احساس می کنم در بین 8 میلیون آدم تنها ترینم

    احساس میکنم هر فردی که مرا میبیند چپ چپ نگاهم می کند

    انگار یک آدم فضایی ام

     

    حال که بیشتر فکر می کنم میبینم بزرگ شده ام

    اما می دانم نمی خواهم بزرگ شوم

    باز هم تقصیر همان زمان است 

    اه که چه بی رحم است ..... دنیای رویا هایم را نابود کرد و این جهان واقعی را نشانم داد

     

    نمی دانم چرا 

    اما گذر زمان برایم آنچنان سریع شده 

    که گاهی اوقات احساس می کنم در رویایی عمیق هستم و هیچ کدام از اینها واقعی نیست

    احساس میکنم در یکی از همان کابوس های وحشتناکم گیر افتاده ام 

    اما همه اینها واقعی است 

     

    شاید دوباره به بعد دیگری از ذهنم تبعید شدم:)

     

    اه که چقدر بزرگی ترسناک است 

     

     

    با عشق 

    از طرف سوفی :)

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Sophie B.
    • دوشنبه ۸ دی ۹۹

    چه کسی مرا در تنهایی درک خواهد کرد؟

    تنهایی مگر می‌شود؟

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۲ دی ۹۹

    یک دقیقه بیشتر :)

    سوفی عزیزم 

    الان که این را می خوانی شب یلدا است

    شبی که هیاهویش شهر را فرا می‌گرفت

    همون شبی که آنقدر انار می خوردی که به رنگش در می آمدی

    امیدوارم این عادت بد رو کنار گذاشته باشی ( خنده ی نخود‌ی می کند و به قیافه خودش در آینده وقتی دارد این نامه را می خواند فکر می کنید) 

     

    بلند ترین شب سال ...

    همون شبی که همه توش اجیل می خوریم

    همون شبی که توش فال حافظ میگیریم 

    همون شبی که همه دور هم می نشینیم و گل می گیم و گل میشنویم

     

    یک دقیقه فرصت بیشتر به ما میده

    یادت میاد یک پست گذاشتی 

    درباره ۵ ثانیه در جهان

    حالا شب به ما یک دقیقه بیشتر زمان میده

     

    چه اتفاقات بیشتری می تونه بیوفته.

    اما امسال شرایط فرق می‌کنه

    امسال مثل هر سال دیگه ای که پشت سر گذاشتیم فرق می‌کنه

    ( پوفی می کند و قلمش را زمین می گذارد ... نوشتن برای آینده اش سخت است)

     

    امسال خب همون سالهای کروناست 

    الان واقعا سخت است که تنهایی یک دقیقه بیشتر را هم بخواهیم سر کنیم

    اما کاری نمی توان کرد

    مجبوریم بنشینیم و با این کار از هم دیگه محافظت کنیم

     

    آینده عزیزم 

    ای کاش وقتی داری این را می خوانی 

    دنیا جایی بهتر از الان شده باشه

     

    با عشق 

    یک هندونه قرمز

    با دونه های سفید

     

     

     

    پی نوشت : یلدا مبارک

    پی نوشت۲: روز پرستار و تولد حضرت زینب مبارک تمام

    ناجیان سفید پوش

     

     

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Sophie B.
    • يكشنبه ۳۰ آذر ۹۹

    چند اتفاق مسخره :/

    1. انگشت آخرت بخوره تو پایه مبل ( انگار اصلا انگشت اضافه است :/)
    2. چهار چوب در رو نمی بینی میری توش
    3. سرت می خوره به جا میزی ( اصلا نا شده نخوره :/)
    4. پوست کنار دستت یک ذره لب پر بشه ( یک کرمی هم در انسان هست که تا اون رو نکنه و پوست رو تا مغز و استخونش نکنه ولکن نیست)
    5. وقتی داری غذا می خوری زبونتو گاز بگیری ( جالبه که وقتی که با اطلاع گاز میگیری درد نمی گیره -_-)
    6. ناخنت بشکنه یا با ناخن گیر از ته بگیری
    7. داری با بتری آب میخوری دهنش بخوره تو لثه ات
    8. داری بستنی می خوری یک دفعه نصف میشه میوفته تو دهنت ( این غیر از سر درد درد روحی رو هم به همراه داره :')
  • ۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹
    𝐼 𝑤𝑎𝑛𝑛𝑎 𝑏𝑒 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑏𝑜𝑑𝑦 𝑡𝑜 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑜𝑛𝑒, 𝑜𝒉
    𝐼 𝑛𝑒𝑣𝑒𝑟 𝒉𝑎𝑑 𝑛𝑜𝑏𝑜𝑑𝑦 𝑎𝑛𝑑 𝑛𝑜 𝑟𝑜𝑎𝑑 𝒉𝑜𝑚𝑒
    :) 𝐼 𝑤𝑎𝑛𝑛𝑎 𝑏𝑒 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑏𝑜𝑑𝑦 𝑡𝑜 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑜𝑛𝑒