آن با یک ای

ساک کهنه و کوچکم را بر روی زانو هایم قرار دادم.آنقدر خسته بودم که حتی توجه نکردم چه کسی در کنارم نشست.

قطار آرام شروع به حرکت کرد. دود سفید رنگش از کنار پنجره گذشت و به عقب رفت. سرم را بر شیشه مه گرفته قطار تکیه دادم و چشمانم را آرام بستم.کم کمک داشتم در افکار خود غرق می شدم که صدای غریب شروع به صحبت کرد:

- می دونستید کیف شما هم مثل کیف من هست؟

با تعجب به فردی که کنارم نشسته بود نگریستم. چه ظاهر منحصر به فردی داشت. موهای قرمز رنگ که بافته شده بود و بر روی شانه هایش ریخته بود. کک مک هاتمام صورتش را فرا گرفته بودند و چشمان آبی رنگش آدم را مجذوب خودش می کرد.چرخید و دستش را به سمتم دراز کرد.

- من انه هستم. آن با یه ای ... از دیدنتون بسیار خرسندم. آه که چه روز زیبایی است.

دستم را تند تند تکان می داد.

-راستی اسم شما چی هست؟ به نظرم به این ظاهر زیبایتان بل می خورد. آه شاهزاده بل خواهر ناتنی کوردلیا. چه روز هایی که آنها از یکدیگر بی خبر بودند

اما شکوفه گیلاس آنها را بهم رساند.

چه حرف های قلنبه ای. دختری با آن ظاهر استخوانی و کوچکش بعید می آمد چنین سخنانی را بگوید. کوردلیا که بود؟دخترک که انگار ذهنم را خوانده باشد گفت:

- کوردلیا ... شاهزاده ای با استین های پفی و ردایی زیبا که در کنار پنجره اتاقش پر از شکوفه های گیلاس هست.

چه داستان های شیرینی می بافت. به او گفتم:

- تو واقعا کی هستی؟

- آنه ... آنشرلی. یه یتیم اما الان از خوشحالی می خواهم کل دنیا را بقل بگیرم. بعد از اینکه از دست اون خانواده با 7 تا بچه خلاص شدم الان دارم به جایی میرم که واقعا می خوام. جایی که می تونم کوردلیا باشم.

- خیلی از حرف های قلنبه سلنبه استفاده می کنی!

خنده ای نخودی کرد و گفت:- مردم همیشه بهم میخندن چون از کلمات گنده تو حرف زدنم استفاده میکنم.

ولی وقتی عقاید بزرگ باشن مجبوری از کلمات بزرگ استفاده کنی. مگه نه؟

خواستم سرم را در تایید حرفش تکان بدهم که خیلی آرام سرش را بر روی شانه ام گذاشت و زمزمه وار گقت:

- اگه اون ها هم من رو فقط برای نگهداری بچه هاشون بخواهند چی؟ یا از این قیافه زشت من خوششون نیاد؟ من هیچ وقت نمی تونم لباس صورتی بپوشم این رو می دونستی؟ چون اصلا به یک مو قرمز نمیاد

- چی؟؟ تو خیلی هم زیبایی. تو ... تو منحصر به فردی. لباس صورتی هم حتما تو را زیبا تر می کنه.

انگار از خوشحالی می خواست بال دربیارد.

- راست می گید؟؟ وای از لطف شما بسیار سپاس گذارم. آه امیدوارم آنها هم همین حس رو نسبت به من داشته باشند.

لبخندی به او زدم. چقدر صحبت می کرد. اما همه سخنانش جذاب بود. هر حرفی که می زد یک چیز جدید داشت.ناگهان قطار ایستاد.

زنی از صندلی رو به رویمان بلند شد و رو به آنه گفت:

- رسیدیم آنه.

دلم لرزید. می خواستم ساعت ها بنشینم و به حرف های آن کوچولوی زیبا  گوش کنم. اما او رسیده بود. رسیده بود به آن جایی که 13سال برایش سختی کشیده بود. زندگی اش مانند یک داستان غم انگیز با یک پایان زیبا بود.آنه بلند شد و ساک کوچکش که بند نداشت را به دست گرفت و پیراهن ساده قهوه ای رنگش را تکاند و رو به من تعظیم کرد و گفت:- هم صحبتی با شما برای من افتخار بزرگی بود. روزتون خوشسپس خیلی سرخوش از من دور شد. تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم. انگار داشتند دنیا را به اون می دادند.بر روی صندلی کنار ایستگاه نشست و به من نگاهی انداخت و دستش را با شادی تکان داد.انگار همین چند ساعتی که با او صحبت می کردم مرا به او وابسته کرده بود.قطار از ایستگاه دور شد. دیگر از دیدم خارج شده بود.دوباره سرم را بر روی پنجره گذاشتم و چشمانم را بستم.وقتی بازش کردم بر روی میز چوبی شکلم خوابیده بودم و کتابه آنه در زیر سرم بود.

آنشرلی دختری با موهای قرمز.

 

***********

برگزار شده توسط بلاگردون

با اینکه دعوت نشده بودم اما خیلی جالبه که بتونی دنیایی فرا تر از قصه ها رو داشته باشی

 

 

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹

    دنیا متعلق به چه کسانی است ؟؟؟

    می گویند دنیا متعلق به کسانی است که زود از خواب بیدار میشوند.

    ولی این دروغه

    دنیا متعلق به کسانی است که از بیدار شدن خود خوشنودند:)

     

    مونیکا - ویتی

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹

    شجاعت

    چرا واقعا همه فکر میکنن شجاعت به اینه که بری وسط قفس شیر

    یا بجنگی

    یا از یک ارتفاع بپری

    ترن هوایی سوار بشی !!

     

    به نظرم شجاعت اشتباه بین ما جا افتاده.

    شجاعت یعنی تو بتونی به چیزی که بخواهی برسی ... حالا دوست داری بری درون یک قفس شیر تو شجاع بودی که بهش رسیدی

    نه اینکه یک شیر کنارت بوده

    اون هم شجاعت می خواد ... اما بیشتر جسارت یک فرد رو می خواد. شجاعت اون رو به اونجا میرسونه

     

    خدایی بیام یکم حرف هامون رو از زوایای مختلف ببینیم :/

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹

    فقط 5 ثانیه از زندگی ما

    چشمانتان را ببندید.

    در دل تا 5 بشمارید.

    1

    2

    3

    4

    5

    پنج ثانیه گذشت ... هیچ اتفاقی نیفتاد اما...در همین پنج ثانیه:*

    در هر 5 ثانیه 21 نوزاد به دنیا می‌آیند.*

    در هر 5 ثانیه 9 نفر جان خود را از دست می‌دهند.*

    هر 5 ثانیه 15.800 تن آب در آبشار نیاگارا جاری می‌شود.*

    در هر 5 ثانیه 500.000واکنش شیمیایی در هر سلول بدن رخ می‌دهد.*

    در هر 5 ثانیه4.645 بشکه نفت مصرف می‌شود.*

    در هر 5 ثانیه 17 میلیون ایمیل ارسال می‌شود.*

    در هر 5 ثانیه یک فرد متوسط یک دلار درمی‌آورد.*

    در هر 5 ثانیه 47 وب‌سایت‌جدید ساخته می‌شود.*

    در هر 5 ثانیه 1.5 نفربر اثر گرسنگی جان خود را از دست می‌دهند.*

    در هر 5 ثانیه 375 ساندویچ مک دونالد به فروش می‌رود.*

    در هر 5 ثانیه بیش از 000/35 محصولات کوکاکولا مصرف می‌شود.*

    در هر 5 ثانیه 6 ساعت ویدئو از یوتیوب آپلود می‌شود.*

    در هر 5 ثانیه 10 هزار نوزاد در فقر متولد می شوند.*

    در هر 5 ثانیه 500 صاعقه با زمین برخورد می‌کند.*

    در هر 5 ثانیه یک نفر در جهان بینایی اش را از دست می‌دهد.

     

     

    فقط پنج ثانیه گذشت :)

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹

    هر کس باید راهی رو بره که دوست داره

    دوست داشتم دکتر بشمدیدم همه دارن دکتر میشنخواستم مهندس کامپیوتر بشمدیدم همه دارن میگن تو دختری چه به این کاراگذشت بزرگ شدم.

    دیدم خدایا!!چرا هر شغلی که به ذهنم میرسه یک اتفاقی می افته که خراب میشهدفتر کوچکی که همیشه روی طاقچه کوچک خانه مادر بزرگم خاک می خورد را برداشتم

    و قلم کم جوهری را که داشتم بر روی آن گذاشتمتازه فهمیدم تمام مدت اشتباه می کردم. از اول باید می نوشتم :)

    در این مدت یاد گرفتم ....دیگران فقط می توانند مرا راهنمایی کنندنمی توانند آینده ام را بسازند :)

     

    ******

     

    برگرفته از کامنتی که به استلا داده شد =)

     

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹

    زنی که خودش دنیایش را تغییر داد

    کلمات...به نظرش دنیایی پیچیده دارند. هر کلمه یک حس خاص دارد. دنیایی که پیچیده است.نمی دانست آیا این دنیا برای پدر و مادرش هم همین رنگ و بو را داشت یا اینکه بیشتر از چند حرف که با آنها می توانستند کلمات تکراری بسازند نبود.

    اما از نظر او هر چیزی که بخواهد را می تواند با کلمات بسازد.  چیز هایی فرا تر از ذهن. دوست داشت چارچوب ذهنی اش را بشکند و چیز هایی فرا تر از کلمات را ببیند. دوست داشت ببیند که او حاکم کلمات شده است و دارد به دنیای جملات حکومت می کند.

    ببینم اما نمی دانست چرا این چارچوب از جنس آهن ساخته شده. آهنی که راضی کردن مادر و پدرش بود.

    مادرش چند بار دستش را جلوی صورت او تکان می دهد. سرش را به نشانه نا رضایتی تکان می دهد و می گوید:«جوآن ... نکند دوباره به فکر نویسندگی هستی؟»

    جوآن سرش را به نشانه ی منفی تکان می داد و قیافه اش را مانند مادرش ناراضی نشان داد.

    مادرش آرام می آید و کنار جوآن می نشیند. با لحنی آرام می گوید:« جوآن می دونم که آرزو های بزرگی داری. اما خودت می دونی....ما اصلا وعضیت مالی خوبی نداریم. من نمی خوام تو هم در آینده هر روز نگران این باشی که نون امروزت را از کجا بیاری. نویسندگی هیچ در آمدی برای تو نداره. من و پدرت خیلی دوست داریم تو توی آینده شغلی مطمئنی تو زمینه ی وکالت یا اقتصاد پیدا کنی تا حداقل مطمئن بشیم که آیندت خیلی بهتر از مائه. دوست نداریم تو هم روزی مجبور بشی به خاطر دلایل مالی جلوی رویا های فرزندانت بایستی.»

    می خواست که حرف دلش را بزند. می خواست بگوید که اگر تلاش کند میشود اما می دانست اینبار هم هزار نصیحت نسیبش می شود. سرش را تکان داد و به سمت اتاق کوچکش رفت.

    چند برگه از زیر تخت در آورد و به روی زمین ریخت. رویا و هدفش از بچگی آن بود که بتواند یک نویسنده ی محبوب در دنیا بشود. اما حالا باید بخاطر فقر این فکر ها را از ذهنش دور کند.

     اما  نمی توانست. این چیزی بود که در خون هایش در جریان بود. چیزی که او را وادار کرد در شش سالگی کتابی درباره ی یک خرگوش بنویسد. او واقعا توانایی اش را داشت که نویسنده بشود اما نمی توانست.

    مداد کوچک و نوک خراشیده اش را روی برگه می گذارد و بی هیچ فکر قبلی می نویسد. هر وقت ناراحت و یا عصبانی بود می نوشت. نوشتن باعث میشد بتواند تمام آن ضعفی را که از موضوعی در وجود خودش حس کرده بود را با کلمات پر کند.

     درباره ی هفت الماس نفرین شده نوشت. نمی دانست چی می شود اما می دانست باید بنویسد. این تنها چیزی بود که در آن مهارت داشت و باید آن را مقدس میشمرد. نه اینکه در گوشه خلوت ذهنش رهایش کند.

    روز هایش را با کتاب هایش ور می رفت و شب ها با فکر یک نویسنده بزرگ به خواب می رفت.

    برای کتابش زمان گذاشت.

    تلاش کرد.

    و از این نترسید که نتواند و یا فقیر است.

     تا اینکه کتابش تمام شد. کتابی هیجان انگیز درباره هفت الماس نفرین شده. به خودش افتخار می کرد.

    انکه  آنقدر جرعت داشت که از رویاییش دست نکشیده بود ، او را بسیار خوشنود می کرد.

    برگه های نا مرتب کتابش را با ذوق زیر بقلش می زند.

     می خواست برود و اولین شاهکار بزرگش را به مادرش نشان بدهد. یک لحظه تردید کرد. اگر کتاب را ببیند ممکن است دوباره چندین ساعت بنشیند و برایش از این بگویند که این کار را رها کند و تمرکزش را بر روی درسش بگذارد.

    ترسش بر هدفش غلبه کرد. او باز هم داشت از ترس هایش شکست می خورد.

    رویش را از در بر می گرداند و به پنجره ی کوچکی که در کنار اتاقش قرار داشت خیره میشود.

    انعکاس چهره اش در آن توجهش را جلب می کند.

     موهای طلایی رنگش را مرتب می کند و قیافه ای شبیه به کسانی که می خواهند مصاحبه بکنند به خود می گیرد.

     انگار کسی در جلویش ایستاده و می گوید:«خانم جوآن رولینگ. همان طور که می دانید کتاب شما پر فروش ترین کتاب سال شده است.چه حسی نسبت به این اتفاق دارید؟»

     لبخندی شیرین و دل انگیز به لب می آورد و می گوید:«خب...صد در صد خیلی خوشحالم.واقعا خیلی خوشحالم از اینکه این کتاب را در 11 سالگی ام نوشته ام.» و بعد قیافه ی آن مرد را در ذهنم تجسم می کند که چقدر حیرت زده می شود و می گوید:«این واقعا بی نظیره. باورم نمی شه که همچین اثر فوق العاده ای را یک بچه ی 11 ساله خلق کرده باشد. بهتون تبریک میگم......اما چرا در همان سن این کتاب را منتشر نکردید؟»

    تا این جمله از ذهنش می گذرد باران با شدت زیاد شروع به کوبیدن بر روی شیروانی پوسیده و پنجره ها می کند و تصویرش را از شیشه محو می کند.

    اما او همین الان تصمیم اش را گرفته بود. قوی و محکم تر از هر لحظه دیگر از زندگی اش.

    او از لحظه ای که اولین کتابش را نوشته بود و مادرش از او تعریف کرد آن شوق نویسندگی در او بر انگیخته شد.

    برای نخستین بار یکی از دوستانش به نام سین او را بسیار تشویق کرد و به او گفت که باید یک روز نویسنده ی بزرگی شود. سین یک اتومبیل فورد قدیمی داشت که جوآن را بسیار ترغیب می کرد.

     قرار بود یک نویسنده ی بزرگ شود و هیچ کس نمی توانست جلویش را بگیرد. چون به طور قاطعانه می خواست. همه عواقبش را خودش می پذیرفت.

    او بالاخره توانسته بود به دانشگاه برود. در ازمون ورودی دانشگاه آکسفورد در رشته ادبیات شرکت کرد. اما قبول نشد. او به پیشنهاد خانواده اش به دانشگاه اکستر انگلستان شروع به تحصیل در رشته ادبیات فرانسه کرد.

    رویای نویسنده شدن هر سالی که بزرگ تر میشد در اون کمتر میشد. او حالا در سازمان عفو بین‌الملل به‌عنوان مترجم و منشی مشغول به کار شده بود. دیگر خبری از جوآن نویسنده نبود.

    پس از دلبستن به یک روزنامه‌نگار پرتغالی دیگر نمی توانست خودش را بیاید. او حالا ازدواج کرده بود. بدون آنکه بنویسد.

    زندگی اش خوب بود اما همسرش نه. همسرش هیچگاه با او رفتار خوبی نداشت. به اصتلاحی شاهزاده سوار بر اسب رویا هایش حالا او را رنج می داد. همین طور مرگ مادرش او را پیش از پیش افسرده می کرد.

    او مادری تنها شده بود که مجبور بود خرج فرزندش را از طریق کمک های خیریه بگیرد.

    آن رویای قدیمی اش در اعماق ذهنش دفن شده بود. او هیچ پولی نداشت. درست مانند حرف هایی که مادرش به او میزد.

    وضعیت روحی اش بسیار نا مساعد بود. این دوران تلخ در زندگی اش داشت او را بسیار رنج می داد. آه جوآن بیچاره کاشکی کودکی پاکت را به یاد می آوردی ... زمانی را که می خواستی نویسنده شوی.

    روزی دست جسیکا دخترش را گرفت. با خود فکر می کرد شاید اگر به شهر دیگری برود حالش خوب میشود اما او بی پول بود و این بی پولی همه جا به همراهش می آمد.

    اما داشت کم کم آن رویای دفن شده در اعماق قلبش را پیدا می کرد. دوباره قلمش را برداشت تا مثل قدیم حفره های قلبش را با کلمات پر کند.

    از روزی که در قطار منچستر به لندن بود توانست رویایش را از خاک در بیاورد.

    قطار 4 ساعت تاخیر داشت. سکو پر از همهمه و غر شده بود اما جوآن در گوشه ای چمپاته زده بود و فکر می کرد.

    به پسرکی که جادوگر بود اما نمی دانست و با یک قطار جادویی راهی یک مدرسه جادویی میشود.

    اما برای این خانم قضیه فرق داشت… ایده‌ای به ذهنش رسید. خلاقیت جوآن شکوفا شد. در تمام این 4 ساعت ایده‌اش را پرورش داد. وقتی به خانه رسید، به‌جای اینکه مستقیماً به سمت رختخواب برود، پشت میزش نشست و ایده‌اش را روی کاغذ ریخت.

    تمام موجوداتش را از زندگی اش ساخت. آن فورد قدیمی سین شد ماشین پرنده خانواده مو قرمز ویزلی

    آن دیوانه ساز ها شدن روز های نا امیدی رولینگ

    مادر هری شد مادر خودش.

    در ایستگاه قطار هیچ خودکار و یا مدادی نداشت و می ترسید که از کسی قرض کند.

    شب ها جسیکا را می خواباند و به کافه محله شان می رفت تا بر روی کتابش تمرکز کند.

    او داشت باز هم به همان جوآن قبلی اش باز می گشت. یک نویسنده. اما این بار او کاملا بزرگ شده بود و می توانست خودش را بالا ببرد و موفق کند.

    دوباره امید مانند یک سمفونی بزرگ در قلبش طنین می انداخت. ساعت ها وقتش را پشت میز کوچکش می گذراند. وقتی فصل اول کتابش را به دختر کوچکش داد و چهره مشتاق او را دید امیدش چند برابر شد.

    کتابش را به 12 انتشارات بزرگ داد اما همه داستانش را رد می کردند. آخر چه کسی داستام یک پسرک لاغر با عینکی گرد و جادویی را می پذیرفت؟

    جوآن برای آخرین امیدش راهی یک انتشارات کوچک شد. وقتی جلوی میز می نشست استرس داشت. اگر این انتشارات هم کتابش را رد می کرد امیدش نا امید میشد.

    مر چاقی در جلویش نشست.

    « یک پسرک جادویی با علامت صاعقه شکل بر روی پیشونیش؟»

    « اوه بله ... در واقع اون صاقعه نیست بلکه ....»

    « خودم میدونم. خیلی خب. ما قبول می کنیم کتابت را چاپ کنیم.»

    جوآن از خوشحالی نمی دانست چه کاری انجام دهد. دوست داشت فریاد بکشد و از انتهای قلبش خوشحالی بکند.

    « اما فقط هزار نسخه از آن.»

    باز هم برای جوآن امیدوار کننده بود.

    او کتابش را با نام « جوآن رولینگ» امضا می کرد اما انتشارات بلومزبری از او در خواست کرد که کتابش را با نام مستعار« جی کی رولینگ» امضا کند.

    شب ها از خوشحالی خوابش نمی برد.

    هر روز کتابش داشت پر فروش تر و موفق تر میشد. جوآن داشت یک زن مستقل میشد. او داشت هزینه های زندگی اش را تامین میکرد.

    او داشت موفقیت را در رگ هایش حس می کرد.

    چیزی نگذشت که کتاب او پدیده ای بزرگ در ادبیات نوجوانان شد. اه ... رویای قلبی اش حالا در واقعیت کنارش بود.

    اولین جلد از همان کتابی که هیچ انتشاراتی قبول نمی کرد 120 میلیون نسخه از آن در دنیا فروش رفت.

    حتی سالها بعد از اقتباس کتابش فیلمی ساختند.

    فیلمی که آن هم انقلابی در سینما به پا کرد. چهارمین فیلم پر فروش جهان شد و برای رولینگ ثروت فراوانی آورد.

    او حالا جزو 10 نفر پولدار لندن است و همه از او به نام یک فرد الهام بخش یاد می کنند.

    او نترسید ... برای تمام رویاهایش جنگید .

    نا امید شد.

    خسته شد.

    اما نترسید. ادامه داد ...

    برای اهدافش جنگید.

    او همیشه و همه جا می گه که اگر موانع سر راهش نبود شاید هیچ وقت اتش رسیدن به خواسته اش همراه رو نمیشد.

    شاید روزی افکار و شرایطش مانع او میشد ... اما آن دخترک مصاحبه گر درون آینه مه گرفته اتاقش ... حالا در دنیای واقعی داشت لذت زندگی فوق العاده ای که برای خودش ساخته بود را می برد.

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹

    چند کهکشان آنطرف تر

    آرام از روی کاناپه ی صورتی رنگش بلند شد. آفتاب زرد رنگ صورت کک مکی اش را نوازش می کردآه روزش رسیده بود.

    روز فرستادن نامه ها.

    او خیلی خوش شانس بود که می توانست از این رویداد مهم در قرن بهره ببرد.انقدر هیجان زده بود که موهایش به رنگ بنفش در آمده بود. انقدر هیجان زده بود که یادش رفت لباس هایش را بپوشد. با همان شلوارک و تیشرت قرمز رنگش سوار آن دوچرخه گازی اش شد و به راه افتاد.هر قرن کهکشان (ای 671618) جشن نامه ها را برگزار میکرد. خیابان ها پر از گل های رنگ و وارنگ میشد. توی این روز همه خوشحالی می کردند. حتی گابلین های زمخت هم که همیشه از وضع باتلاق ها می نالیدند حالا خوشحال بودند.آنها فرصت داشتند به چند کهکشان آنطرف تر نامه بدهند. می توانستند به خودشان در چند کهکشان آنطرف تر پیغام بدهند.سوفی آنقدر تند می راند که چند باری نزدیک بود چند لپرکان را زیر بگیرد.موهای لخت و کوتاهش که حالا به رنگ بنفش و زرد در آمده بود در میان رقص باد تکان می خورد.طولی نکشید که به صندوق رسید. می خواست اولین نفری باشد که نامه اش را می فرستد. اما مثل اینکه خیلی ها مانند او همین را می خواستند. جلوی سفیه پر از ادم بود. از هر نوعش. حتی آن زرد های گوشه گیرش هم آمده بودند. سوفی خرناسی کشید و دستش را به درون جیب شلوارکش برد تا نامه اش را دوباره بخواند. نکند غلط املایی داشته باشد. نکند آن خودش نامه اش را دور بی اندازد.با کردن دست در جیبش تمام آن خیالات محو شد. نامه ای در جیبش نبود. از شدت عصبانیت موهایش به رنگ آبی دریا در امد. رویش را برگرداند تا برود و نامه اش را از خانه نقلی اش بیاورد اما انگار در همان چند دقیقه دیوار بزرگی از موجودات دیگری که همه منتظر آن بودند تا نامه هایشان را به سفینه بسپارند بسته شده بود.وقت هایی که عصبانی میشد صورتش به قرمزی می رفت و کک مک هایش در برابر قرمزی صورتش ناپدید میشد. چند نفس عمیق کشید. این دفعه را هم از دست می داد. 100 سال قبل هم نتوانست نامه اش را به چند کهکشان آنطرف تر برساند.هر صد سال که او فرصت داشت نامه اش را به چند کهکشان آنطرف تر بدهد دیگر آن فرد قبلی می مرد. تو چند کهکشان آنطرف تر فقط انسان ها زندگی طبیعی خودشون رو داشتند. یعنی دوست سوفی یک انسان بود.در چند کهکشان انطرف تر انسان ها معمولا بیشتر از 100 سال عمر نمی کردند ... سوفی هیچ وقت وقت نمی کررد نامه اش را به دوستش بدهد. دوستش هر صد سال در یک بدن دیگه ظاهر میشد و چون سوفی هیچ وقت به او نامه نداده بود شناسایی اش برای رساندن نامه سخت میشد.او با یک روح دوست بودهمه آنها با یک روح در چند کهکشان آنطرف تر دوست بودند. ارواح هم در چند کهکشان آنطرف تر از یک جسم به یک جسم دیگه مهاجرت می کردند.انقدر سوفی در افکارش نا امیدی هایش غرق شده بود که متوجه نشد به جلوس صف رسیده.سرش را به پایین انداخته بود تا برگردد که الف پشت میز رو به او گفت:« نامه نداری؟»

    « داشتم ... البته اگر مثل 5 دفعه قبل یک بلایی به سرش نمی آمد»

    سپس موهای قرمز رنگش را به پشت گوشش برد. الف لبخندی زد و برگه و قلمی را بر روی میز گذاشت و گفت:« چرا دوباره نمی نویسی؟»موهای سوفی دوباره بنفش رنگ شد. جیغ بلندی کشید و سریع برگه را گرفت و شروع به نوشتن کرد.اما چه باید می نوشت ؟ او برای آن نامه چندین سال زحمت کشیده بود ...الف دوباره به سوفی نگاهی انداخت و گفت:« واقعیت ها رو بنویس...»سوفی سری تکان داد و با همان قلم روانش هر اتفاقی که در این دنیا می افتاد را نوشت.هر چه که در این 500 سال می خواست به دوستش بگوید.هر چه که به زندگی دیگرش می خواست بگوید :)

    پی نوشت : در قرن 23نویسنده ای خبره تمام رکورد های قرن را شکست. او کتابی درباره دنیایی نوشته بود

    که در آن انسان ها تنها موجودات زنده اش نیستند و حتی انسان ها هم عادی نیستندالبته اگر ما عادی باشیم. او ادعا می کرد نامه ای را دریافت کرده که از آن الهام گرفته است :)

     

     

    ******

     

    با اجازه از وبلاگ خیالباف و آبی آرام این چالش رو انجام داد

    مواقعا دیدن خودت به یک صورت دیگه خیلی جذابهاگر متوجه نشدی

    قضیه از چه قراره

    یک سر به خیال باف بزنید

     

    با احترام

    خودم :)

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • Sophie B.
    • سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹

    80 ساله چطوری؟

    سلام!!

    خیلی دلم می خواد بهت بگم پیرزن ولی ...

    تو که پیر نیستی ، تو هنوز اول چلچلیته ( این جانب اعتماد به نفس بسیار بالایی دارد)

     

    مهم نیست. دوست دارم بدونم تا حالا چیکار کردی؟ رفتی انگلیس؟ دنیا رو گشتی؟

    راستی منو یادت هست؟ من اون زمانی ام که به شدت دوست داشتم جایگاهی که تو در گذشته داشته بودی را داشتم.

    ( راز و رمز جعبه قفلی روی میز این ارزو را به طور واضح بیان می کند.)

     

    این وبلاگ رو یادته؟

    چقدر دلت می خواست فضانورد بشی.

    می دانم شدی. اگر در آن کلبه نمناکت تکنولوژی بود

    حتما به اینجا سر بزن ...

    اصلا انسان ها هنوز توی زمین زندگی می کنند؟ بعد از ماموریتی که از طرف ناسا قبول کردی و به مشتری رفتی چه شد؟

    الائم حیات درونش بیشتر از مریخ بود نه؟

    تونستی وارد سیاه چاله ها بشی؟ آنطرفش چی بود؟ دنیای موازی قرار داشت نه؟

     

     

    از اون پیرزن باحالا شدی نه؟

    آخ آخ که چقدر دلم می خواد اون صورت چروکیده ات رو ببینم

    با موهای جو گندمی ات که مانند خرمنی از پنبه بر روی دوشت ریخته.

    آن بافتنی زیبایی که برای خودت میبافی

    آن صندلی قدیمی و چوبی ات که همیشه در کنار پنجره ی کوچک کلبه ات در جنگل

    آن لباس های زیبایت

     

    راستی آن خانه زیبا را با الیکا ساختی؟

    آن خانه با کتاب های زیبا

    با کودکان یتیمی که در آنجا پناه برده اند.

     

    می دانم الان خیلی مسن شدی اما هنوز حوصله داری

    می دانم با اینکه به کلبه ی کوچکت در جنگل پناه بردی باز هم برای دیدن آن خاطرات قدیمی ات به شهر می روی

    می دانم مرا هنوز به یاد داری

     

     

    از طرف بلا :)

  • ۸
  • نظرات [ ۳ ]
    • Bell
    • دوشنبه ۱۰ آذر ۹۹
    𝐼 𝑤𝑎𝑛𝑛𝑎 𝑏𝑒 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑏𝑜𝑑𝑦 𝑡𝑜 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑜𝑛𝑒, 𝑜𝒉
    𝐼 𝑛𝑒𝑣𝑒𝑟 𝒉𝑎𝑑 𝑛𝑜𝑏𝑜𝑑𝑦 𝑎𝑛𝑑 𝑛𝑜 𝑟𝑜𝑎𝑑 𝒉𝑜𝑚𝑒
    :) 𝐼 𝑤𝑎𝑛𝑛𝑎 𝑏𝑒 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑏𝑜𝑑𝑦 𝑡𝑜 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑜𝑛𝑒